وبلاگی برای خودم

تقریبا از هر موضوعی که از ذهنم بگذره اینجا می نویسم :)

وبلاگی برای خودم

تقریبا از هر موضوعی که از ذهنم بگذره اینجا می نویسم :)

آبی به رنگ اقیانوس در شب

کم پیش میاد بیخوابی بزنه به سرم ولی امشب پیش اومده و میدونم این باعث میشه برنامه ی فردام به فنا بره ولی خوابم نمیبره و گفتم سری به اینجا بزنم که استاتوسی از واتساپ (یا به قول دوستان واتسپ) اومد رفتم دیدم باز مربی باشگاهی که کلا سه چهار سال پیش یکی دو هفته رفتم باشگاهی که کار میکرد استوری گذاشته و حقیقتش باز نکردم چون قطعا راجع به تاریخ و ساعت برگزاری کلاسای زومبا، ایبروبیک و ایناس 

نمیدونم چرا شمارشو نگه داشتم؟! 

که طبق عادتم یه دوری هم بین مخاطبین زدم و چشمم خورد به یکی که گفتم بیام اینجا و در موردش بنویسم 

یه  کتابخونه هست که من امسال و تقریبا سالهای گذشته به طور ثابت از اونجا کتاب میگیرم البته منظورم کتابفروشیه و خرید کتاب نه کتابخونه و به امانت گرفتن کتاب و همه ی کتاباشم درسیه صاحبش مسیحیه و تقریبا هر بار که رفتم اونجا طی این چند سال تمام فروشنده هاشم مسیحی بودن و هستن 

اولینی که یادم میاد خیلی پسر خوبی بود واقعا ...خیلی خیلی مهربون بود و همیشه سعی میکرد بهم کمک کنه ولی من متاسفانه نه تنها  هیچوقت باهاش مهربون نبودم بلکه خیلیم بد بودم نه بخاطر اینکه مسیحیه ها نههه نمیدونم چرا؟ ولی اصلا حواسم انقد مهربونه انگار نمیدیدم البته که نمیدونم منظور خاصی داشت یا نه ولی من نباید در کل انقد بد برخورد میکنم شایدم خودم فک میکنم بد بوده برخوردم چون به اندازه ی اون ملاطفت به خرج نمیدادم ، قدش بلند بود، موهای مشکی و لاغر اندام البته خییلی هم قد بلند نبود ولی چون لاغر بود قدبلندتر بنظر میرسید فقط همین یادمه از چهره ش چیز زیادی یادم نیس و متاسفانه بعد از آخرین بار که تقریبا اواخر بهمن پارسال بود دیگه اونجا ندیدمش همیشه وقتی میرم آرزو میکنم ای کاش اونجا باشه تا خوب رفتار کنم و اون من مزخرف رو یادش بره البته بعید میدونم منو حتی یادش باشه ولی من یادمه 

دومین فروشنده هم پسری با قد متوسط، موهای خرمایی و عینکیه چیز زیادی ازش یادم نیس چون کم دیدمش

اما کسی که تو مخاطبین گوشیمه رو خوب یادمهچون بییینهایتتت پسر زیباییه ، مطمئنم اگه استعداد بازیگری داشت خیلی معروف میشد چون واقعا در حد هنرپیشه های درجه اول زیباست 

موهاش روشنه نه خیلی روشن شاید زیتونی تیره نمیدونم، پوستش  سفیده و چشماش آبیه ، آبی روشن نیست خیلی خیلی آبی خاصیه مث رنگ آبی اقیانوس تو هوای تاریک 

البته که من اقیانوس تو هوای تاریک ندیدم تو هوای روشنم ندیدم ولی بهترین توصیفی بود که به ذهنم رسید 

بعلاوه تمام اجزای صورتش بی نقصه 

قدشم متوسطه 

از قضا من یه روز تو دانشگاه یه پروژه ای برام پیش اومد که باید از یه مسیحی کمک میگرفتم 

البته پروژه اجباری نبود ولی چون میدونستم حوصله امتحان ندارم بدم نیومد پیگیر شم و اولین جایی هم که به ذهنم رسید برای پرسش کتابخونه بود هر چند وقتی داشتم میرفتم آرزو میکردم ای کاش یکی دیگه از فروشنده ها اونجا باشه و اون چشم نواز اونجا نباشه ولی متاسفانه بود و از خودش پرسیدم سوالمو پرسیدم اونم گفت باید پرس و جو کنم و ....شماره مو گرفت که زنگ بزنه 

روز ها گذشت و خبری نشد 

یه روز که میخواستم با یکی از همکلاسیا برم کلیسا تصمیم گرفتم سری هم به اونجا بزنم چون خیلی از هم دور نیستن 

بعد از رفتن به کلیسا همکلاسیمو پیچوندم و رفتم اونجا 

دیدم خودش اونجاست نمیدونستم منو یادش هست یا نه برای همین اولین سوالی که پرسیدم بود که منو یادش هست یا نه و گفت آره و نمیدونم یه چیزایی گف که باید از فلان جا بپرسم و در دسترس نیست خیلی جملاتش یادم نیست بعدم دوباره شماره مو گرفت ..(اونجا بود که فهمیدم شماره مم انداخته سطل آشغال) و گفت میفرستم 

منم تشکر کردم و اومدم بیرون 

حقیقتش هیییچ امیدی نداشتم بفرسته ولی یه روشنایی به کوچیکی روشنایی شمع تو یه جنگل تو دلم روشن بود (معمولا در همه ی موارد اینطوره و فکر میکنم همه ی آدما همینطورن) 

زمان پروژه م داشت تموم شد و من تقریبا دیگه مطمئن شده بودم و تصمیم گرفته بودم همون فیلمی که از کلیسا گرفتیم تحویل بدیم ‌ تمام 

که یه روز دیدم پیام داد و همه ی اون چیزایی که پرسیده بودم تو یه پیام خلاصه کرده بود و آخر پیام هم نوشته بود که ببخشید اگه کمه و فلان 

منم خیلی تشکر کردم و اینکه نه بابا کم نیست و خیلیم خوبه و...ولی در حقیقت اصلا چیزی نبود که انتظار داشتم 

با خودم میگفتم ای کاش اصلا برای بار دوم نمیرفتم کتابخونه و ای کاش اون وقتی من برای بار دوم از کتابخونه اومدم بیرون بازم شماره مو مینداخت آشغال ...

نمیدونم شاید حس میکرد همش دنبال یه بهونه بودم که مثلا شماره شو داشته باشم یااا چنین افکاری ولی واقعا من خودمو در حدی نمی دیدم و نمی بینم که توجه چنین پسری رو به خودم جلب کنم 

کمِ کم باید با یه دختری مثل ....( نمیدونم زیباترین هنرپیشه زنی که تو ذهنتونه تصور کنین) قرار بذاره

و یه چیز دیگه م هست 

من اصلا آدم باهوشی نیستم خیلی باید تلاش کنم تا یه درسی رو بفهمم یا یه کاری رو خوب انجام بدم اما نمیدونم 

فکر میکنم بیشتر از حد نرمال میتونم احساسات آدما رو تشخیص بدم چون ناخودآکاه خیلی به رفتارشون دقت میکنم و به واکنش هاشون 

نمیدونم چرا حس میکنم ممکنه به پسرا علاقمند باشه البته فقط یه احساس چرت و پرته شاید 

حتما همینطوره

ولی با همه ی اینا 

هرگز چیزی از زیباییش کم نمیکنه 

چرا شماره شو سیو کردم؟واقعا نمیدونم

شاید فقط بخاطر اینکه نمیتونستم سیو نکنم 

راستی 

دیگه هیچوقت به اون کتابخونه نرفتم 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد