وبلاگی برای خودم

تقریبا از هر موضوعی که از ذهنم بگذره اینجا می نویسم :)

وبلاگی برای خودم

تقریبا از هر موضوعی که از ذهنم بگذره اینجا می نویسم :)

عنترها

میدونین بیشتر از چی ناراحتم

همون روزی که من نرسیدم سر جلسه واس یه عنتر نمره ۲۰ رد کردن بااینکه غایب بود 

به چه بهانه ای؟ که تو طرح فلان شرکت کرده

درحالی‌که خیلی از بچه ها تو اون طرح بودن و نمره واسشون رد نشده بود

همون بچه هام میگفتن این عنتر تو جلسات اون طرحم حاضر نبود و واسش حضور زدن 

یعنی وقتی میبینمشا نمیخوام چشمم به قیافه نحسش بیفته 

به قیافه نحس هیچکدوم از اونایی که با این پارتی بازیا هیچکاری انجام نمیدن 

یکی دیگه از همینا یکی از اقوام درجه یکش تو دانشگاه مسئوله همیشه بچه ها میگفتن تو امتحانا تقلب میکنه من باور نمیکردم

تا اینکه سر جلسه یه امتحان  خودم با چشمای خودم دیدم که جزوه باز کرد و نوشت 

همه م اغماض کردن... اتفاقا همون فامیل درجه یکشم مراقب بود 

خب این الان یعنی چی؟ همینم با معدل الف مستقیم ارشد ثبت نام کرد ، استعداد درخشان ...هه

واقعنم استعداد درخشانی داره 

لعنت بهتون 

از تهی سرشار

میدونید چرا اسم وبلاگو از وبلاگی برای همه تبدیل کردم به وبلاگی برای خودم؟ چون متوجه شدم آدمای زیادی اینجارو نمیخونن و تبدیلش کردم به وبلاگی برای خودم تا اگه کسی نخوندم هم باز بنویسم 

من دیگه درس نمیخونم 

متاسفانه از یه جایی به بعد تو زندگیم خیلی حساس شدم، همون دوران که میگفتم تا غروب میشد من حالم بد میشد 

از همون موقع دیگه تقریبا با پسری که فک کنم چالش برانگیزه حرف نمیزنم چون یه بار امتحان کردم و دیدم نه! خوب نشدم 

تا یکی باهام بد حرف میزنه اینکه نمیتونم از خودم دفاع کنم هیچ، خیلیم دچار تنش میشم ، گریه میکنم، حالت تهوع میگیرم و گلاب به روتون بالا میارم 

جدی این اتفاقا واسم میفته ها 

نمیدونم چیکار کنم که خوب شه 

واکنش دفاعی ای که در برابر این قضیه انتخاب کردم این بود دایره ارتباطیم رو به شدت کاهش دادم و اگر ذره ای حس کنم کسی از من خوشش نمیاد اصلا سمتش نمیرم 

کلا سعی کردم از هر چالشی دوری کنم چه تو روابط اجتماعی چه تو زندگی خودم 

الان مثلا من انتظار این صفرو نداشتم الان که گرفتمش واقعا حالم بده 

نه به خاطر خود صفر بخاطر این که انتظارشو نداشتم و واسش برنامه ریزی نکرده بودم و احساس میکنم با اینکار خودمو تحقیر گردم 

با حرف ها و رفتارم 

واس همین باز چند روزه رفتم تو لاک خودم و دوباره همون افکاری که دورانی بسیار پررنگ بود برگشته سراغم

مثل خودکشی 

برای اینکه این صفر مثل یک سرنخ دوباره منو برد تو جنگل تاریکی که توش گیر افتادم و نمیتونم ازش فرار کنم 

اگه خودکشی گناه نبود مطمئنم تا الان حداقل ۵_۶ باری انجامش داده بودم 

ولی فقط از خدا میترسم 

همین 

بعضی وقتا خونواده رم فراموش میکنم 

اگه اول مسیری که برای کنکور انتخاب کرده بودم میدونستم باز منو پرت میکنه تو اون غم های عمیق 

هرگز شروعش نمیکردم 

الانم گیر افتادم 

باورم نمیشه با هر شکست کوچیکی انقدر غیرطبیعی بهم بریزم 

احساس میکنم به درد زندگی تو این دنیا نمی‌خورم و بار ها آرزو کردم ای کاش جای آدمای مختلفی که می‌شناختم و مردن من می مردم 

من حتی دوستی ندارم که اینارو بهش بگم 

گذروندن این روزها خیلی برام سخت شده 

متوالی

 آخه من نمیدونم ارزش کادویی که خودت دهن باز کنی بگی بخر چیه؟

اون دخترخاله م که عقد کرده چند وقت پیش 

الان هی مامانش زنگ میزنه میگه باید فلان چیزو واس دخترم بخرین

خاکبرسرت کنن گشنه 

آخه کم پول داری؟ بعد به مایی که تا خرخره تو قرضیم میگی کوفت بخرین 

من از روابط فامیلی بیزارم 

از روابط دوستانه هم بیزارم 

چون هیچ خیری از تو هیچکدومش هیچوقت به من نرسید 

بابا مومن خیر نمیخوایم شر نرسون

خلاصه که همچین فک فامیلی داریم 

من نمیدونم من که صفر قشنگمو گرفتم دیگه گواهی پزشک واس چیه؟

واس ترم بعده؟ من ترم آخرم واحد مونده م ندارم جز این استاد گردن شکسته ای که برام درست کرد 

حوصله درس خوندن واس امتحان فردارم ندارم ولی مجبورم 

تازه بد ماجرا میدونی کجاست؟ که یه امتحان دیگه م با همین شرایط دارم 

یعنی اینجوری پیش بره یه صفر دیگه م میگیرم 

خدایا بهم رحم کن ، و خواهش میکنم بهم کمک کن دووم بیارم 

درهای بسته

البته سر صبح یه نفرم دیر اومد یعنی ۷.۲۰ دقیقه درارو میبندن 

غلط نکنم ۷.۴۰ بود که رسید که درو باز کردن 

نگهبان مدرسه چند بار به مدیر زنگ زد از همونجا اولش که جواب نداد 

بعدم که جواب داد گفت بگو بره 

بعد که دختره داشت توضیح می‌داد فقط گفت برو عزیزم و بعدم گوشی رو قطع کرد 

یه چند دقیقه که گذشت دختره رو بیرون کردن و درو بستن 

همینجوری هی سر و صدا میومد و در میزد ولی فایده ای نداشت

دست و پا می زد که بذارن بیاد تو ولی نذاشتن

احساس میکنم امروز اون تنها کسیه تو دنیا که میتونه درکم کنه 

میدونم چقد دست و پا زدی 

چقد توضیح دادی 

دلیلتو حتی کسی گوش نکرد 

کسی حتی تلاش نکرد توضیحاتتو بشنوه 

الان احتمالا حالت مزخرفه کاش پیش هم بودین زر میزدیم 

روزی بس بد

نمیدونم چیکار کنم حس بد  امروزم شسته بشه بره 

همش حرفای خودم و مسئول آموزش تو سرم تکرار میشه و نمیتونم بهش فکر نکنم

تازه همیشه اتاقش خلوته امروز کل کادر دانشگاه با چایی های در دستشون اونجا نشسته بودن 

همیشه اینجور وقتا میگم فکر به گذشته میتونی تغییری تو الانت ایجاد کنه؟ و خب ۱۰۰ درصد موارد جواب این سوال منفیه بعد تا حد خوبی ذهنم رها میشه 

من معمولا انقد سریع قاطی نمیکنم یکم تحت فشارم و یه سوزن کافیه تا بترکم 

هیچ اتفاق خوبی مدتهاست نیفتاده واسم 

اینجوری نبوده که بگم واییی ایول شانس آوردم 

من از این دانشگاه متنفرم حالا فکر اینکه تابستون یا مهرم باید برم اون خراب شده مایه عذابم شده 

بنظرتون واس به دست آوردن کمی شادی چیکار باید کرد؟