وبلاگی برای همه :)

تقریبا از هر موضوعی که از ذهنم بگذره اینجا می نویسم :)

وبلاگی برای همه :)

تقریبا از هر موضوعی که از ذهنم بگذره اینجا می نویسم :)

ترم جدید

خب امروز از ساعت مطالعه م راضی نیستم چون صبح رفتم دانشگاه و چون طبق معمول اول ترمه هیچی به هیچی 

مقاومت از آموزش جهت ثابت نگه داشتن برنامه همانا و اصرار دانشجو ها به تغییر برنامه همانا 

که مثل ترم پیش تا یه ماه همینجوری ادامه داره و نهایتا دانشگاه تسلیم میشه 

ولی این یه ماه مارو میکشن دانشگاه و برمیگردونن

بیشترین ضررش اینه که وقت باارزشم تلف میشه و کمترینش اینکه هر بار باید نزدیک ۴۰ تومن بدیم اسنپ 

کی من خلاص میشم از این دانشگاه خراب شده؟! 

البته از اجتماع دوستان خیلی خوشم میاد وایب خوبی به آدم میده 

هر کی یه چیزی میگه و آدم یکم فکرش از مشکلات شخصی رها میشه 

مثلا امروز عکس عروسی چند تا از بچه هارو دیدیم 

آهنگای جدید منتشر شده بررسی شد ( هر چند من هیچوقت تو این مباحث حرفی واس گفتن ندارم) 

که من از یکی خوشم اومد هر چند آهنگ ترکی گوش نمیدم ولی بدک نبود اسمشم یادم نیست فقط میدونم یه خواننده زن ترک و مرد ایرانی باهم خوندن 

و خبر خوب بعدی اینکه 

خبر خوب اینکه فصل ۳ بریجرتون  تو راهه  

خیلی سریال باحالیه دوس داشتین ببینین البته که من هیچوقت به توصیه کسی فیلم و سریال نمیبینم چون هر وقت اینکارو کردم پشیمون شدم 

خب همین دیگه 

چاییم رو میل کنم و برم سر درسم 


اندر احوالات مهمانی ها

+یه مهمونی به مناسبت به دنیا اومدن فرزندشون گرفتن که ما دعوت نشدیم 

البته که فقط خانما رو دعوت میکنن و مامان منو دعوت نکردن که هم از سمت مادر بچه هم پدر بچه باهاشون فامیله راستش نمیدونم حس مادرم چیه ولی من ناراحت شدم 

البته نمیشه از اشاره به این موضوع گذشت که ما به دلیل مشکلات عدیده ای که معمولا باهاش درگیریم نمیریم عروسی و... شاید به همین دلیل دلخوری و دعوت نکردن 

ولی بهرحال ناراحتیشو نمیتونستم بیان نکنم و دوس داشتم حالا که نمیتونم به کسی بگم لااقل اینجا بنویسم

+ با این اتفاق موضوع دیگه ای یادم افتاد، یه روز خاطرات یه پزشک رو تو وبلاگش میخوندم از روز عروسیش 

که گفت دوستامو دعوت کردم و حتی یک نفر هم نیومد منم با خودم فکر میکنم که اگه یه روز عروسی بگیرم مثلا ...هیچکس نمیاد 

چرا؟ چون ما هیچوقت نبودیم تو مراسمای اونا

چرا؟ چون پول نداشتیم لباسای خوب بگیریم

چرا؟ چون غصه هامون انقد زیاد بود که فرصتی برای شادی وجود نداشت

حالا این فکر غمگینم میکنه و با خودم میگم من هیچوقت عروسی نمیگیرم

چون هیچکس نمیاد 

+ رشته ی مزخرفی که دارم میخونم قراره حقوقی که بهم میدن ۶ میلیون باشه 

فاکینگ ۶ میلیون

همش تقصیر بابامه که باعث شد انتخابش کنم 

و حالا نمیدونم چه خاکی تو سرم بریزم 

چجوری حل و فصلش کنم؟

خلاصه که خیلی سخت داره میگذره، حقیقتش میترسم بگم از این بدتر نمیشه چون تجربه بهم ثابت کرده میتونه بشه 

پس باید شکرگزار باشم و حداقل کاری که میتونم بکنم  انجام بدم 

تلاش کنم ....


تو با حسرت شانه ی من چه کردی؟

عنوان بخشی از ترانه ای از افشین یدالهی هست(که البته من این ترانه رو نشنیده بودم)

داشتم ادبیات میخوندم که به دلایلی اومدم یه چیزی سرچ کنم بعد اومدم برم یه چیزی پیدا کنم چشمم خورد به اسم افشین یدالهی و خوندم(خاصیت مجازی ...هیچوقت موقع درس نباید حتی دنبال چیزی گشت)

خلاصه فهمیدم که ترانه سرای خیلی از تیتراژ هایی بوده که من بیشترشونو  حفظ بودم  

ولی چقدر غم انگیز فوت میکنن 

همراه با همسرش و تو ۴۸ سالگی 

واقعا دنیا جای عجیب غریبیه

خداییش می ارزه تو همچین دنیایی دل شکست 

با آدما بد ....

خیلی کنجکاوم ببینم کی به طور ثابت اینجارو چک میکنه 

بهرحال 

برم به ادامه ی درسم برسم 


کاش ...

کاش همین الان پیام میداد باهام حرف می‌زد 

دلم واس حرف زدن با کسی چون او تنگ شده 

راستش چند بار خواستم خودم‌پیام بدم ولی وقتی یادم میاد چجوری باهام حرف می‌زد یا وقتی به این فک میکنم نکنه مسخره م کنه یا بهم بخنده یا اصلا درست و حسابی جوابمو نده نمیتونم پیام بدم 

بعد به این فک میکنم که خب اون چرا باید به من پیام بده! مثلا خودمو میذارم جای اون و بهش فک میکنم و میبینم واقعا هیچ دلیلی وجود نداره که پیام بدم در نتیجه اینکه اگر بخوام صحبتی باهاش داشته باشم خودم باید پیام بدم و چون منم پیام نمیدم پس صحبتی نخواهیم داشت ولی بهرحال نمیتونم دلم نخواد باهاش حرف بزنم 

حالا اونم نه کاش یه نفر باب میلم بود باهاش حرف بزنم بابا پوسیدم از اینکه کسی نیس دو کلمه باهاش حرف بزنم اه

کی میگه به تنهایی میشه عادت کرد؟ نمیشه 

خیلی خیلی تنها شدم 



عقل و احساس

خب، چی باید بگم؟ بنظرم وقتی انسان تو اوج احساسات قرار داره نباید نه چیزی بگه، نه چیزی بنویسه نه کاری انجام بده چون وقتی بعدا بهش نگه میکنی با خودت میگی چرا اینو گفتم؟ چرا نوشتم؟ چرا انجام دادم؟ غلط نیس درستم نیس یه جورایی انگار ناواضحه انگار اون چیزی که باید باشه و نیست   فقط خودت اینو میفهمی البته بعضا میتونه غلطم باشه 

دارم راجع به پست قبلی میگم که چقدر ناراحت بودم و نوشتمش شرایط کمی بهتر شده و منم آروم تر شدم 

اوضاع مطالعه داشت خوب پیش می‌رفت که از دیروز سرما خوردگیم شدید شد و دیروز اوکی بودم ولی بیشتر امروز رو خوابیدم و دیدن یه فیلمم چاشنی استراحت کردم 

راجع بهش حرف نمیزنم چون حوصله نوشتن درباره ش رو ندارم 

پس فردا آزمون دارم و خوب مطمئنم کم کاری امروز سر جلسه آزمون خِرَمو میگیره ولی خب چه میشه کرد؟ تقریبا هیچوقت اون چیزی که انتظار داری اتفاق نمیفته و تقریبا همیشه یه چیزی پیش بیاد که مثل دومینو بزنه همه چی رو خراب کنه 

اما بهرحال باید امیدوار بود 

فردا سعی میکنم کم کاری امروزو جبران کنم 

چند وقتی بود داشتم خودم رو با چند سال قبل که داشتم برای این ماراتون آماده میکردم مقایسه میکردم و از عملکرد الانم راضی نبودم 

ولی خیلی ناعادلانه بود چون من هیچوقت تو این شرایط و با این موقعیت تلاش نکردم پس معلومه که سختیاش فرق داره ‌ و چه بسا نتیجه بهتر هم باشه پس به خودم یادآوری میکنم که 

اولا با خودت کمی مهربون تر باش

و دوما دست از تلاش برندار 

تا حالا به این فکر کردین که ۵ سال پیش فکر میکردین ۵ سال بعد کجا باشین و چیکار کنین و... و بعد به زمان حال برگردین و به ۵ سال آینده فکر کنین؟ 

۵ سال پیش من فکر میکردم دانشجو باشم 

الانم دانشجوام اما نه تو اون رشته ای که ۵ سال پیش تصور می‌کردم 

۵ سال پیش هیچوقت برای ۵ سال آینده  به ازدواج فکر نکردم چون اصلا تو هیچ جای زندگیم جایی نداشت بعلاوه کسی هم نبود که بخوام بگم مثلا این آدم خیلی مناسبه   و ممکنه باهاش ازدواج کنم  و خودم رو در حدی نمی دیدم که بخوام چنین مسئولیتی رو به عهده بگیرم 

هر چند یه بار استادمون در جواب یکی از بچه ها که گف ازدواج اصلا معنی نداره واس من چون حتی آشپزیم بلد نیستم 

گفت که آشپزی  یه مهارته و میشه یادش گرفت موضوع مسئولیته که تو باید ببینی میپذیری یا نه 

همین 

اما الان که به ۵ سال آینده فکر میکنم.....

شاید به روزی نوشتم که چجوری تصورش میکنم