دلم میخواست یه پستی رو ری پست کنم (نمیدونم کلمه درستیه یا نه) ولی پیداش نکردم حوصله نداشتم بیشتر از اینم بگردم ، در مورد یکی از بچه های دانشگاه بود که اولین نفری بود که باهاش دوست شدم ولی خب اون موقع مجازی بود
متاسفانه کسی که قدم اولو هم برداشت واس ارتباط من بودم
بعد که حضوری شد فهمیدم اشتباه میکردم در موردش فازمون اصلا بهم نمیخوره بعد گفتم تو معمولا تنهایی یکم استاندارداتو بیار پایین، زیاد سخت میگیری و فلان
سعی کردم ادامه بدم دیدم واقعا نمیشه واس همین دور شدم ازش
تو بیشتر پروژه ها طبق مجازی با هم بودیم ولی از یه جایی به بعد دیدم واقعا قلبا حس خوبی به من نداره
من احساس میکنم اون فک میکنه من خیلی پولدار و نانازی ام و امکانات زندگیم خیلی بیشتر از اونه و یه جور خلا ایجاد کرده واسش
با اینکه من واقعا اهل بروز دادن نیستم حتی اگه بهترین لول چیزی رو داشته باشم یا با آدم خیلی لول بالایی در ارتباط باشم مثلا دوس پسرم باشه و فلان و ...کلا خیلی دلم نمیخواد راجع به این چیزا حرف بزنم
یادمه یه بار یه کار فردی داشتیم قبل اومدن استاد بهش گفتم بنظرت درسته جواب درسن و درمونی نداد و رفت بیرون
بعد که داشتم ارائه میدادم استاد گف غلطه یه لحظه نگاهم بهش افتاد حس کردم داره لذت میبره
یا یه بار واس پروژه گروهی مون قرار شد ۶ر کی واس قسمت مربوط به خودش ویدیو آماده کنه قرار شد اون لپتاپ بیاره من چند بار تاکید کردم که حتما چک کن ویدیو باز شه تو لپتاپت
سر کلاس وقتی ارائه م تموم شد و گفتم ویدیو رو ببینیم گف باز نمیشه
خیلیم واس پیدا کردن و ادیت کردنش زحمت کشیدم چون یه جاهاییش سانسور لازم داشت
ولی خب دست سرنوشت این بود که محل خدمتمون یکی باشه
روز سازماندهی بازم چشممو رو همه این چیزا بستم و گفتم فراموش کن
گف میای بت هم بریم فلان جا
امتیازامونم تقریبا مساوی بود اون چند صدم از من بیشتر بود
هی ازش میمرسیدم خب کدوم نزدیکه تو خونه خواهرت تو یکی از این روستاهاس قطعا با منطقه آشنایی هی هیچی نگف
هی خودشو زد به گیجی
آخرشم گفت بریم فلان جا
با اینکه چند تا انتخاب دیگه م داشتیم و نزدیکتر بودن و با امتیاز کمتر از ما اونجاهارو انتخاب کردن ولی من جرئت نکردم به خونواده م بگم چون احتمالا میگن خاکبرسرت
خلاصه گفتم باشه نمیدونستم دورترین روستای ممکنه
چند روز پیش رفتیم و من بیشتر مایل بودم رفت و آمد کنم ولی اون گف خونه بگیریم
منم تا حالا از خونه جدا نشدم با اینکه خیلی واسم سخت بود گفتم باشه
کلیییی سر این خونه پیدا کردن عذاب کشیدیم تا بالاخره پیدا شد
بهرحال تو روستا خونه واس اجاره یا نیس یا خیلی کمیابه
حالا بعد کلی کش و قوس فراوان که تصمیم گرفتیم امروز زنگ زده میگه حالا بذار هفته اولو رفت و آمد کنیم
خودش میره خونه خواهرش که نزدیکه همون روستاس
منم از خونه تا اونجا حدود یک ساعت و بیست دقیقه فاصله دارم
این پاداش مصمم نبودنم و فراموش کردن جزئیاته
بعد گاهی به خودم انتقاد میکنم که سخت میگیری واس همین تنهایی
خب تنها بودن از ارتباط با همچین آدمی هزاربار بهتره
باور کنین قلب آدم هیچوقت دروغ نمیگه
بماند که تو این تلفنی هماهنگ کردنا و حرف زدنا چند بارم بهم تیکه انداخته ولی من هیچی نگفتم
حتی یادمم نمیاد دقیقا از چه لفظ و کلماتی استفاده کرد فقط یادمه یه انرژی منفی سنگینی رو قلبم انداخت
اینجا نوشتم که یادم نره و مث احمقا باز رفتار نکنم
الان دیگه قطعا رفت و آمد میکنم و واسم مهم نیس مسافت چقدره
امیدوارم جور شه و حداقل بیام یه روستای نزدیکتر
بعدا نوشت: الان که دارم بهش فک میکنم احتمالا بخاطر نزدیکی خواهرش به اون روستا و خالی نبودن بقیه روستاهای نزدیک اونو انتخاب کرد منم گفتم باشه
واقعا واس خودم و حماقتم متاسفم
خب سلام :)
بعد از سالها جنگیدن با خودم واقعا فهمیدم که آدم شیر کردن نیستم
یه روز به یکی گفتم که نمیدونم چرا ارتباطاتم ضعیفه و دوستای زیادی ندارم تو مجازی گع خیلی تو لاک خودتی
منم از یه هفته پیش تصمیم گرفتم از این لاک دربیام و شروع کردم تو اینستا فعالیت کردن
ولی دیدم واقعا افتضاحه
از هر چی استوری میذارم طور دیگه ای بنظر میاد
بنظر میاد خیلی خوشحالم
ولی واقعا نیستم ، نبودم
من نمیتونم وانمود کنم خوشحالم ولی اینستا واقعا جای وانمود کردنه
سعی کردم عکسای خیلی معمولی بذارم و خیلی فکرم درگیر این نباشه که مثلا کیفیت خوبی داشته باشه
ولی بازم فایده ای نداشت
نمیتونم اینستارو تبدیل به آلبوم شخصیم کنم
احساس خوبی بهم نمیده
پس تصمیم گرفتم کلا حذف کنم اکانتمو
هم شخصی رو که فقط ۴۰ تا فالور داشت
هم فیک
با اینکه خیلی قرون وسطایی بنظر میاد ولی من با اینستا و اپ های مشابه نه تنها حالم خوب نمیشه بلکه بدتر میشه
بهتره دست از این جنگ بردارم و بیش از این درگیرش نشم
عوضش رو ارتباطات شخصیم تو دنیای واقعی تمرکز میکنم
همونجور که تا حالا همینکارو کردم
حتی گاهی به عنوان یه چالش با آدمایی ارتباط گرفتم که به شدت خویشتن دار بودن
ولی تونستم اعتمادشونو جلب کنم
شاید باورتون نشه ولی یه پیج کاری داشتم که بازدید پستاش گاهی تا ۵۰ هزارتام میرفت ولی بعد از قطعی اینستا افت کرد و دیگه حوصله نداشتم منم
میخوام بگم با اپ مشکلی ندارم با اینکه محل ابراز خودم باشه مشکل دارم
یه مقدار از کارای خونه مونده ولی این دو روز واقعا خیلی کار داشتیم
رفتم روستای محل خدمتم که فهمیدن به شدت دوره
اصلا نزدیک دامنه یه کوهه
خلاصه افتضاحه
احتمالا مجبور باشیم خونه بگیریم اگه جور شه
انقد همه جی ناواضحه که از فوکوس کردن روش حالم یه هم میخوره
ترجیح میدم همراه جریان زندگی حرکت کنم
بدون فکر
Once upon a time یه روان شناسی اومده بود دانشگاه راجع بهش نوشتم
خواستم یه چیزی رو دوباره بنویسم
از دست دادن باعث غم میشه
هر آدم سالمی واس هر از دست دادنی غصه میخوره
همونطور که هر آدم سالمی واس هر به دست آوردنی خوشحال میشه
ولی وقتی واس غم از دست دادن سوگواری نکنی تو مراحل خیلی پیشرفته تر میشه افسردگی
حالا بیا و جمعش کن
چون وقتی سوگواری نمیکنی انگار قبول نکردی که اتفاق افتاده
منم وقتی دیگه تویی وجود نداشت هی جلو خودمو گرفتم و وانمود کردم اتفاقی نیفتاده
تا وقتی که واقعا بهم آسیب زد و از لحاظ جسمی هم ضعیف شدم و همش مریض بودم
هیچی
خواستم بگم بعد ۸ سال خطی که تو شماره شو داشتی از گوشیم درآوردم
هی با چنگ و دندون چسبیده بودم بهش تا اگه خواستی پیام بدی روشن باشه و جواب بدم
ولی هیچوقت پیام ندادی
حالا دیگه روشن نیس
منم منتظر پیامت نیستم
تعداد افراد زیادی نمیدونن کنکور دادم
سوای خانواده شاید از انگشتان یک دست کمتر
البته شماها هم که خوانندگان اینجایین میدونین کلی نه شناس، ناشناس
ولی همینا هم میگن آفرین
ایول
چه عزم و اراده ای و فلان
من واقعا نمیدونستم عزم و اراده ی خاصی لازم داشت
هر کسی تو شرایط من بود همین کارو میکرد
وقتی بهم میگن چه عزم و اراده ای داشتی
احساسم اینجوریه که
عجیبه
فک کن یه نفر گشنه شه و تصمیم میگیره غذا بخوره
بعد تو بهش بگی آفرین
چه عزم و اراده ای که تصمیم گرفتی غذا بخوری
خب منم مجبور بودم
عزم و اراده ی خاصی نمیخواست واقعا
راه دیگه ای نداشتم
شاید اگر اتفاقاتی که تو زندگی دیگران میفتاد واس منم میفتاد انقد مجبور نبودم تلاش کنم واس خودم
اصولا هیچکس به من احساس ارزشمندی نداد
من ارزشمندیمو وقتی بابام کارنامه کنکورمو دید و یه آهی کشید از دست دادم
یا وقتی از طرف کسی که فک میکردم احساس خاصی بهم داره پس زده شدم
یا وقتی دانشگاه قبول شدم همه دوستام ولم کردن
یا وقتی اونا قبول شدن هیشکی منو آدم حساب نکرد
یا به اندازه کافی پول داشتم که برم دنبال چیزایی که دوس دارم
برم سفر
برم دریا که هیچوقت از نزدیک ندیدمش
لباسایی که دوست دارم بخرم و نگران باقی مونده حسابم نباشم که تا آخر ماه میتونه واس رفت و آمدم کافی باشه
شاید اگر حسش میکردم دیگه دنبال بهتر شدن نبودم
فقط لذت میبردم از روال ساده زندگی
نمیگم خیلی شرایط بغرنجی بوده ولی خیلیم خوب نبود
کلا میخوام بگم شرایط زندگی خیلی تعیین کننده س واس اینکه شما چه تصمیمی بگیرین واس آینده
خیلی هنر بزرگی نیس تلاش کردن
یه جور اجباره
هر چند الان فهمیدم اینم تا حدی بی فایده س
بی پول همیشه بی پوله
پولم همیشه پول میاره
هر غلطی ام بکنی فایده خاصی نداره