وبلاگی برای خودم

تقریبا از هر موضوعی که از ذهنم بگذره اینجا می نویسم :)

وبلاگی برای خودم

تقریبا از هر موضوعی که از ذهنم بگذره اینجا می نویسم :)

نیلوفری که نیلوفر نیست

کتابمون چاپ شد 

برنامه اینه که تابستون رو چاپ کتاب جدید و نوشتن مقاله های خوب کار کنیم 

البته من میخوام زبانم بخونم اما نمیدونم چطوری؟ مجازی یا حضوری یا شایدم خودخوان

میخوام رو نقاشی مم کار کنم، بعد از سالها بعد از تخفیف کتابخونه ای که قراره جمع کنه تونستم مداد خوبی واس نقاشی بگیرم 

از اونجایی خطمم بد نیس میخوام رو خطم کار کنم البته از اون جایی که خیلی حوصله بیرون رفتن ندارم و پول کلاس حضوری و اسنپم ندارم  احتمالا همه رو خودم تو خونه انجام بدم 

یه مدتیه خیلی رفته رو مخم که راجع به نویسندگی بخونم 

بعضی وقتا خیلی جملات نابی به ذهنم میرسه ولی اصلا نمیتونم این جملات به هم پیوند بزنم و بخوام بنویسمش 

بیشتر بعد از اتفاقات روزمره به ذهنم میرسن ، بنظرم باید یه دفترچه کوچولو همیشه همرام باشه و تیکه تیکه بنویسمشون بعد بخوام تبدیلش کنم به یه چیزی مثلا داستان و از قالب شخصیت‌های داستان بگم

راجع به نویسندگی خیلی مطمئن نیستم استعداد خاصی داشته باشم ولی دلم میخواد امتحان کنم ببینم به کجا میرسه 

اینایی که گفتم واس دقیقا دو ماه دیگه س تا به این دو ماه برسیم من باید دوان دوان روزامو با درس خوندن پر کنم 

صرفا دلم میخواست کمی به خودم آرامش بدم که میتونم بعد از این دو ماه به این کارا بپردازم 

از فیلم دیدن خسته شدم و احتمالا دیگه بذارمش کنار 

بعلاوه اینکه واقعا فیلم جذابی هم به نظرم نمیرسه

دخترخاله مذکور پست قبل خبر رسیده که در شرف ازدواجه 

اون روز محض کاری دوباره اینستامو نصب کنم دیدم یکی از دوستای دوران دبیرستانم بچه دارم شده 

بابا با چه سرعتی دارین پیش میرین..‌از لحاظ آمار و ارقام بخواییم محاسبه کنیم من از هر لحاظ عقبم هم از دوستای دبیرستان هم الان از بچه های دانشگاه ...ولی به کتفم 

س مذکور پست قبلم امروز سعی داشت از دلم دربیاره منم متوجه شدم و دلشو نشکستم ولی خب متاسفانه یادم نمیره 

هر وقت خبر ازدواج کسی رو می‌شنوم یاد تو میفتم ...متاسفم که اینطور میشه نباید اینجوری بشه ولی خب زورم نمیرسه ...نمیتونم بگم الانم دوستت دارم حقیقتش نمیتونم دوستت داشته باشم وقتی تمام مدت آنلاین بودی ولی اصلا منو نمی دیدی ...تو از من گذشتی چون من به اندازه کافی برای تو خوب نبودم ..فقط دلم برای خودم تنگ میشه که چقدر با عشق ورزیدن به یه نفر خوشحال بود انگار که به زندگیم و کارام سطح بالاتری از معنا می بخشیدی  وقتی رفتی من خیلی شکستم...مدت ها مریض بودم..وقتی غروب میشد قلبم تند میزد و نمیدونم چرا فقط با سرم زدن خوب میشد ..نمیدونم آب نمک چه تاثیری داشت شاید آرام بخشم میزدن من که حواسم نبود...نمیتونستم غذا بخورم و هر روز فشارم می افتاد...بی صدا برات گریه میکردم و به هیچکس نگفتم که چقدر از اینکه منو نخواستی شکستم 

راستش الان دیگه مطمئنم دوسِت ندارم ...فقط خودِ خوشحالمو دوست دارم 

مطمئنم دوباره همونقدر خوشحال میشم اما نمیدونم کِی

 

نظرات 1 + ارسال نظر
Lily شنبه 5 خرداد 1403 ساعت 10:36 ب.ظ

چه احساسات آشنایی! weird نیستی

:))
خوشحال شدم که فکر میکنی نیستم
دوس ندارم باشم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد