وبلاگی برای خودم

تقریبا از هر موضوعی که از ذهنم بگذره اینجا می نویسم :)

وبلاگی برای خودم

تقریبا از هر موضوعی که از ذهنم بگذره اینجا می نویسم :)

ببینم چطوره؟

روزی نبود که با دعوا شروع یا ختم نشه ، دوستش میگفت از ازدواج میترسم، با تعجب بهش نگاه کرد و گفت: چی؟ تو؟ تو از ازدواج می‌ترسی؟ تویی که پدرومادرت عاشق هم بودن و هستن؟ بدون اینکه سعی کنه توضیح بده بعد از چند لحظه سرشو برگردوند و به خیابون پشت پنجره اتوبوس که پر از عابر بود نگاه کرد، دوباره برگشت و با حالتی مستاصل گفت: شاید بعدا بهت گفتم 

بدون اینکه اصرار کنه حرف دوستشو تایید کرد تا معذب نشه. خوب میدونست کِی باید چی بگه  یا چطور رفتار کنه که طرف مقابل احساس راحتی کنه . بعد از اون گفتگو دیگه صحبتی بینشون رد و بدل نشد تا اینکه به ایستگاه رسیدن و یکی از دو نفر پیاده شد.

با خودش فکر می‌کرد پس چی میتونه خوشبختی  و آرامشی که ازدواج باید داشته باشه رو تضمین کنه؟ مگه عشق کافی نیست؟ نه،  معلومه که عشق کافی نیست لازمه ولی کافی نیست 

چون ماسک زده بود میتونست راحت با خودش حرف بزنه، شعر بخونه، حالت آدمایی که میبینه رو تجزیه و تحلیل کنه، کاری که همیشه می کرد.

اما یه حقیقت مشترک بین اون و دوستش بود 

اونم از ازدواج می ترسید، چون روزی نبود که با دعوا شروع یا ختم نشه.

نظرات 1 + ارسال نظر
Roshana چهارشنبه 16 خرداد 1403 ساعت 02:12 ب.ظ https://varicose-clinic.com/

خوب مینویسی

باعث دلگرمیه که خوشتون اومد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد