وبلاگی برای خودم

تقریبا از هر موضوعی که از ذهنم بگذره اینجا می نویسم :)

وبلاگی برای خودم

تقریبا از هر موضوعی که از ذهنم بگذره اینجا می نویسم :)

تاریکی

نمیدونم چجوری باید احساسمو توصیف کنم که کمی برای شخص دیگه ای ملموس باشه! دقیقا درک کنه که من منظورم چیه 

فکر میکنم مثل اینه که تو یه چاه گیر کرده باشی و بخوای ازش بیای بیرون! همش سعی میکنی ...از هر ابزاری که در دسترسه استفاده میکنی تا میانه یا حتی هفتاد و پنج درصدو  میای بالا 

اما باز میفتی پایین 

بازم شروع میکنی به بالا رفتن ...اون ۲۵ درصد آخر لعنتی رو نمیتونی رد کنی 

از آدمای زیادی درخواست کمک کردی یه سریا فقط شنیدن و رد شدن

یه سریا چند تا وسیله برات انداختن پایین 

یه سریا طناب های سست و پوسیده برات فراهم کردن اما هیچکس سعی نکرد واقعا کمکت کنه 

چون نفع خاصی توی کمک به تو براشون نیست 

حالا زمانت محدود شده و اگه نتونی از چاه بیای بیرون باید همونجا زندگی کنی 

هیچکسی هم دیگه در حال رد شدن از کنار چاه نیست که حتی طناب پوسیده بندازه پایین 

فکر اینکه تا آخر باید تو چاه بمونی داره خفت میکنه اما قوایی برای تلاش دوباره وجود نداره 

آیا این انتهای قصه س؟ 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد