آخیش از امروز
چون فردا و پس فردا تعطیله
میخوام از همکارا بنویسم
طبق معمول قطعا مطمئنم همه اتفاق نظر دارند که من خیلی آروم و کم حرفم
واقعیتم همینه البته
کلا روز اولی که رفتیم قبل شروع مدرسه ها فقط مدیرو دیدیم
البته باید بگم مدیرارو
مدیر شیفت خودمون که خانومن و مدیر شیفت بعدی که آقا هستن
اون روز خیلی با هم بودیما یعنی از صبح تا ظهر
ولی نمیدونم چرا من خیلی به این آقا توجه نکردم که راجع بهش بنویسم
معمولا در مورد افراد اینکارو انجام میدم ولی اون روز انقد فکرم مشغول بود یادم رفت
واس همین اصلا جزئیاتی که معمولا بهش توجه میکنمو ندیدم متاسفانه
فقط دیروز ما که داشتیم برمیگشتیم خونه اون تو دفتر بود
رفتیم دفتر حضور غیابو امضا کنیم دیدمش
حس کردم کلا نسبت به اون روز تغییر کرده
مثلا موهاشو کوتاه تر کرده بود
اگه اشتباه نکنم شلوار جینم پوشیده بود
درحالیکه اون روز جین توجهمو جلب نکرد
معمولا تو اداره و مدرسه کسی جین نمیپوشه واس همین یه خرده عجیب بود
البته بعضیام میپوشن ولی همیشه به کیا گیر میدن؟ آفرین خانوما
بهرحال
شخصیت آرومی داره فک میکنم، اون روز راجع به خودش یه چیزایی گف مصلا اینکه یه سال تو یه شهر دیگه دانشجوی یه چیز دیگه بوده بعد انگار تغییر رشته داده و الانم که مدیره
امروز شنیدم که گفتن دو ساله تو این مدرسه س
اون روز گفتن درخواست داده راهبر شه ولی چون مجرده قبول نکردن در حالیکه دوسال پیش راهبر بود و مجردم بود ولی مشکلی نداشتن اون موقع
یه همکار خیلی نمک داریم که من از وقتی فهمیدم اینم مجرده همش میگم چرا با هم مچ نشدن؟ امروز به یکی دیگه میگف بابا خب شاید منو نپسنده تو رو بپسنده (اون همکاری که بهش میگفتم مجرده)
سنشم فهمیدم چون هم سن همین خانوم معلم بانمکه
من و یکی از دوستای دانشگاهم که اون روز راجع بهش نوشتم با هم اونجاییم دیگه اینکه دیگه واضحه
کلا چون مجرد زیاد داریم بحث ازدواج هر یه زنگ تفریح در میون داغه
البته به شوخی
ولی خب آدما حرف دلشونو با شوخی میزنن
من اگر میخواستم یه داستان عاشقانه بنویسم حتما کاراکترام یکی این آقا میشد یکی هم خانوم
همیشه میگفتم وارد محیط کار بشم قطعا جرقه هایی واس داستان نوشتن تو ذهنم زده میشه
واس همینم بیشتر راجع به این دو تا اینجا نوشتم
اصلا دلم نمیخواد راجع به اتفاقات مدرسه و خودم و ...بنویسم حوصله شو ندارم
ولی داستان نوشتن عین فیلم دیدن آدمو از زندگی حقیقی دور میکنه و این مورد علاقه منه، چون من خیلی زندگیم رمانتیک وار و درام گونه نگذشته همیشه در حال دویدن بودم ، انگار این کمکم میکنه باهاش کنار بیام
قوه تخیلمم اصلا خوب نیس که همینجوری بداهه بنوازم ، باید با واقعیت پیوند بخوره که بتونم بنویسم
من میگم آقا شخصیت آرومی داره، خیلی محترمه، اگه احساس راحتی کنه از این درون گرا بودن درمیاد و راجع به خودش میگه
خانومم خیلی خوش اخلاقه، آرومه، خیلی نرماله نه پرروئه، نه کم رو (مثل من) ، شوخ طبعم هس تازه ، خیلیم تر تمیز و مرتبه
من اگر بخوام داستانی بین این دو تا بنویسم
میگم خانوم از وقتی این آقارو دیده خوشش اومده و یه جورایی سعی کرده که نشون بده
آقا هم شخصیتش طوریه که به همه احتراممیذاره بهرحال تو محیط کار ولی اونجوری از خانم خوشش نمیاد
ولی خانوم بخاطر غرورش نمیتونه بگه که از این آقا خوشش میاد پس بروزنمیده، تازه کلیم خواستگار داشته که رد کرده
ولی وقتی دیده آقا حرکتی نمیزنه دیگه بیخیال شده نه به این معنی که بتونه رها کنه حداقل سعی کرده که دیگه بهش فک نکنه
آقا ولی از اونور با یکی رابطه داره که رابطشونم خوب نیس و رابطه جدیش داره بهم میخوره یه جوری خونواده های هر دو طرف فهمیدن که این رابطه به بن بست رسیده
حالا تا اینجا میشه اتفاقاتی که تو زندگی واقعی میفته
از این به بعد میریم تو کی دراما
یهو این آقا از یکی از همکاران جدید خوشش میاد مثلا این دشمن به ظاهر دوست ما
و با اینکه از رابطه خسته شده و خوشش نمیاد ولی این دوست ما انقد جذابه که آقا نمیتونه بیخیال شه بنابراین رابطه شو از اونور که پر از چالشه و دیر یا زود تموم میشه ، تموم میکنه
و میاد به این دوست ما پیشنهاد رابطه میده
دوست ما هم خودش رابطه جدی داره و در شرف ازدواجه اصلا (واقعا هم همینطوره)
پس اقارو رد میکنه
آقا هم دلش میشکنه و تازه خانم با نمک رو درک میکنه که رد شدن چه احساسی داره ....بقیه شو نمیدونم چجوری باید ادامه بدم
بهش فک میکنم و بعدا مینویسم
ولی اینجای قصه دیگه خانوم بانمک به آقا محل نمیده قشنگ بود
نه اینجوری باشه قصه قابل پیش بینیه
باید یه جوری باشه همه تعجب کنن