واییی یه چیزی رو یادم رفت تعریف کنم
عاغا ساعت نزدیکای ۶ صبح بود هوا هم تاریک
اون روزم بارون میومد
حتی یادمه یه راننده احمق عمدا از چاله نزدیک ما رد شد و لباسم کلی لک شد
از همینجا بهت
احمق
حالا این هیچی
یهو دیدم یه ماشین پیچید جلومون و شیشه رو کشید پایین
گف خانوما کجا میرین برسنومتون
مام حالا یه جوابی دادیم
ولش کن
ولی من حقیقتا شوک شدماونی که جواب داد من نبودم
چرا
چون خیلی با آدمای دیگه فرق داشت
اولا خدایی پسر خوشگلی بود
خیلی تتو داشت
بعد تو این هوا شلوارک پاش بود
خلاصه باحال بود
همیشه یه نفر تو وجود من هست که خیلی با من متفاوته ولی هرگز رشد نکرد
چون همیشه سرکوب شد
چه از جانب خودم
چه دیگران از جمله خانواده
مثلا من تتو دوست دارم ولی بعید میدونم روزی بتونم بزنم
یا عاشق موی کوتاهم
یا مثلا دوست دارم موهامو پسرونه بزنم ولی چون اصلا بهم نمیاد ازش محرومم
عاشق رنگ موام یه بارم رنگ کردم بازم احتمالا اینکارو کنم
عاشق اینم چند تا گوشواره ی حلقه ای بندازم
ولی اینا همش رویاس
اصلا این شکلی و این شخصیتی نیستم
ولی وقتی یکیو میبینم اینجوریه خیلی خوشم میاد
البته شاید از نظر فرهنگ خانواده و فامیل ما ارازل باشه
ولی به کتفم
من نمیتونم
دیگران که میتونن اینجوری باشن
حالا بعدا همه اینهارو احتمال زیاد انجام میدی و می بینی خیلی هم باحال و مهم نبودن، من خودم یه چیزایی یه زمانی برام خیلی مهم بود و بعدها برام تحقق پیدا کرد ولی دیگه برام خیلی دم دستی و مسخره بودن
به مرور همه خواسته ها برآورده میشه، مخصوصا با بالارفتن سن و مستقل شدن از لحاظ مادی 
ممکنه همینجوری بشه
ولی موافقم که به مرور همه خواسته ها برآورده میشه