وبلاگی برای خودم

تقریبا از هر موضوعی که از ذهنم بگذره اینجا می نویسم :)

وبلاگی برای خودم

تقریبا از هر موضوعی که از ذهنم بگذره اینجا می نویسم :)

تو هیچی نیستی

همان گونه که به جاده ی پیش رو خیره شده بود و هرازگاهی پلک می زد، به این فکر می کرد آیا می تواند رشته ای پیدا کند تا او را به زندگی پیوند دهد؟ 

گاهی از اینکه با وجود شرایطی که داشت به دنبال رشته ای برای پیوند به زندگی بود خنده اش می‌گرفت، وقتی به تصمیم هایی که گرفته بود و باعث شده بود به این وضع دچار شود تعجب می‌کرد 

این موضوع او را بیش‌تر می ترساند 

بیشتر از همیشه 

از تصمیم های جدید 

می دانست که با وجود سنجیدن همه ی شرایط نمی‌توان تصمیمی گرفت که تمام جنبه هایش مثبت باشد چون شرایط همیشه در حال تغییر بود، می دانست که هرگز نمی‌توان به تصمیم ها اعتماد کرد چون قرار نبود چرخ زندگی برای او همانگونه بچرخد که برای دیگران.

گاهی به این شک می‌کرد که تکیه بر قلب میتواند تضمین کننده روشنی مسیر پیش رو باشد 

به رمان هایی فکر می‌کرد که بارها آن هارا خوانده بود 

به آنا کارنینا که چگونه به امید عشقی که گمان می‌کرد همه زندگی اش را روشن خواهد کرد همه چیز را از دست داد، حتی جانش را

به ادموند دانتس که با وجود شرافت و بزرگی و تلاشش برای زندگی چگونه گرفتار شد و تمام زندگی اش تحت تاثیر اتفاقی قرار گرفت که نقشی در آن نداشت 

به ناتوانی انسان 

به ضعف انسان 

به زبونی انسان 

فکر می‌کرد 

و رشته افکارش پاره شد 

و پلک زد 

و دید که به مقصد رسیده است 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد