حس غریبیه نازنین
که دوست دوران کودکیم داره شوهر میکنه
انتظار نداشتم انقد سریع اتفاق بیفته ولی چهارشنبه انگار عقد میکنن
حقیقتش نمیدونم چرا زندگیم اینجوری شده ولی هر بار به هم میپیچه
هم امتحان دارم، هم مریضم و نمیدونم چه ویروس کوفتی ایه داره میشه یه هفته، یه ذره بهتر شدم ...فردام همینجوری باشم میرم دکتر دیگه تحمل این وضعو ندارم
حالا نمیدونم چجوری میخوام تو عقد ایشون باشم! با اینکه دلم میخواد واقعا حضور داشته باشم ولی هر چقد فک میکنم میبینم خیلی سختمه
امتحانو میتونم روز قبلش بخونم ولی خسته کوفته این همه راهو باید برگردم و صبح خروس خونم برم امتحان
هووففففف یادم نمیاد مراسمی بوده باشه و من امتحان نداشته باشم
واقعا دیگه حالم از امتحان داشتن به هم میخوره
ولی همین ایشون دوست دوران کودکیم ببود نه نوجوونی و الان
واقعا هم میدونم ته دلش از من خوشش نمیاد
نمیدونم چه غلطی بکنم
بنظر شما این همه سختی رو به جون بخرم؟ یا بشینم با آرامش واس امتحانم بخونم و بمونم خونه؟
بعدا نوشت بعد از یه روز: نمیرم و واس امتحان میخونم