+ الان یه پست تو توییتر دیدم یه بچه انگار رو کیفش نوشته بودت خر
اینم رفته به مامانش گفته، مامانشم گفته غمت نباشه میشورم پاک میشه
بچه هم گفته ول کن مامان، من واقعا خرم؟ من که با همه مهربونم
منم وقتی اول دبیرستان بودم یه بار دیدم همه نگام میکنن بعد یادم نیس یکی از بچه ها اومد کاغذو از پست سرم کند داد بهم گفت بندازش آشغال
نگا کردم دیدم روش نوشته آیم دانکی
خیلی از همکلاسیام خجالت کشیدم وگرنه واس خودم مهم نبود نوشته
با خودم می.فتم ای کاش همکلاسیام نبینن از اونا خجالت میکشم
با دیدن این توییت، یاد اون موقع افتادم هیچوقتم به هیچکس نگفتم احساس میکرودم با گفتنش انگار ثابت میشه خرم
ولی الان گفتم چون واقعا هستم :)
+یه بارم دبیرستان که بودیم من خیلی تو فاز بزرگترا بودم
فک میکردم مثلا اونایی که سوم، چهارم دبیرستانن دنیارو فتح کردن
یکیشون یه ذره شبیه من بود ولی خب هر دومون زشت بودیم
یه بار یکی از بچه ها از کنارم رد شد گفت تو خواهر اون زشته ای ؟ پیش دوستم بهم گفت
منم واس خودم مهم نبود که گفته زشت و فلان
ولی بدم اومد پیش دوستم همچین حرفی بهم زد
خلاصه دوستمم بنده خدا سعی کرد جمعش کنه، گفت برو بابا
بعدممنو دلداری میداد بابا تو خوبی ، اون احمق یه چیزی گف
الانم اصلا اینجوری نیستم که کسی از من خوشش نیاد مشکل از اونه
میگم خب من به اندازه ی کافی خوب نیستم، چرا باید یکی از من خوشش بیاد؟
خودمو میذارم جای اون ، میگم توام اگه بودی فلانی و فلانی و خودتو میدیدی خودتو انتخاب میکردی؟ بعد میگم خب نه
اونا از من بهترن
بنظرم واس همین هیچوقت خوشحال نبودم
اون روز داشتم یه مطلبی میخوندم که فرق بین شادی و لذتو توضیح میداد
این حرفا شاید باعث شدن من هیچوقت شاد نباشم
یه دوره ای که اصلا از هیچی لذتم نمیبردم، همه چیز بنظرم بیهوده بنظر میرسید