وبلاگی برای خودم

تقریبا از هر موضوعی که از ذهنم بگذره اینجا می نویسم :)

وبلاگی برای خودم

تقریبا از هر موضوعی که از ذهنم بگذره اینجا می نویسم :)

سایکو

این متن رو مینویسم تا اونو برای یک روان شناس یا روان پزشک بفرستم تا ببینه من واقعا روانی هستم یا فکر میکنم روانی شدم؟


سلام، من احساس میکنم در هیچ مقطعی از زندگی تصمیم درستی نگرفتم و تمام تصمیمات گذشته روی آینده هم تاثیر میذاره و حالا وارد یک مسیر بی برگشت شدم و نمیتونم از این مسیر وحشتناک و ترسناک خارج بشم 

انگار برای خروج از این جاده تاریک فقط یک راه هست ، همه چیز رو از دست بدم ، همه تلاش ها و حسرت ها  و انگیزه هارو نادیده بگیرم 

وقتی ۱۸ ساله م بود تمام رویای زندگیم و تمام آنچه از زندگی میخواستم این بود که وارد دانشکده پزشکی بشم و فکر میکردم اونجا حتما با آدم مناسب آشنا میشم و ازدواج میکنم و خودم هم یک پزشک خواهم بود و خوش و خرم به زندگی ادامه میدم 

اما نشد، بعد از چند بار تلاش شکست خوردم و سال آخری که کنکور دادم و رتبه ها اومد وارد رشته و دانشگاهی شدم که از اون متنفر بودم، چرا؟ صرفا بخاطر اینکه در دوران دانشجویی حقوق داشت و به این دلیل که همه میگفتن پرستاری برای خانم ها سخته و مامایی هم رشته به درد نخوریه 

این اولین تصمیم اشتباهم بود 

حقوق دانشجویی هم بسیار کم بود و بخش زیادی از اون بابت خدمات دانشگاه مثل غذا و سایر موارد کسر میشد 

اما یکسال و نیم مانده به فارغ التحصیلی با کسی آشنا شدم که دانشجوی دندانپزشکی بود 

حرف زدن با اون جرقه ای رو در من روشن کرد که چرا دوباره کنکور ندم 

و این تصمیم اشتباه دومم بود 

شروع کردم به درس خوندن و تمام پول و هزینه و وقتم رو صرف کنکور کردم 

همراه دانشگاه خوندن هم کار بسیار سختی بود ولی انجامش دادم 

چون اون جرقه در من روشن بود و من آینده روشنم رو تو تلاش کردن برای این موضوع می دیدم 

...........

چند ماه گذشت و من منتظر نتایج کنکور بودم درحالی‌که باید به عنوان معلم هم برای رفتن به مدرسه آماده میشدم 

نتایج اومد و باز هم محدودیت ها مانع از تصمیم گیری آزادم شد 

خانواده م اجازه انتخاب شهر دیگری رو به من ندادند ، هم به دلیل مسائل اجتماعی و هم مالی 

این تصمیم اشتباه سومم بود که به حرفشون گوش کردم

بنابراین من شهرای حتی نزدیک رو هم از انتخابام حذف کردم 

بعد پدرم اجازه انتخاب دندانپزشکی هم بهم نداد 

اینم تصمیم اشتباه چهارمم بود که تو تصمیم گیریم دخالتش دادم

تو شهر خودم هم احتمال قبولی پردیس و تعهدی رو داشتم 

اشتباه پنجمم این بود که مشاور درستی برای انتخاب رشته انتخاب نکردم و همه منو بابت پردیس قبول شدن ناامید کردن، در حالیکه الان با بررسی رتبه ها متوجه شدم که می‌شد 

بعلاوه هزینه بالای ترمای آخر هم منو نگران می‌کرد که نکنه خیلی زیاد باشه و نتونم از عهده ش بربیام 

از اونجایی که هدفم موندن به عنوان معلم و همزمان دانشجو بودن بودن زیاد روی رفتن به شهر دیگه تاکید نکردم 

بنابراین تعهدی انتخاب شد 

سه ماهه که هیچ سازمانی و هیچ آدمی همکاری نمیکنه و من نمیتونم دیگه به معلمی ادامه بدم 

حالا باید تعهدمو بخرم که بتونم پزشکی تعهدی بخونم 

چرا تعهدی انتخاب کردم؟ برای اینکه تو شهر خودم بمونم

چرا تو شهر خودم بمونم؟ برای اینکه بتونم به معلمی ادامه بدم 

و حالا احساس میکنم کاملا باختم 

و هیچ راهی وجود نداره 

مگر اینکه همه چیزو نادیده بگیرم 

حالا میفهمین چرا سه ماهه حالم بده؟ 

وقتی میشنوم کسی با رتبه من پردیس شهر خودم داره درس میخونه یا حتی شهر دیگه 

یا روزانه یه شهر دیگه 

دلم میخواد یه چاقو بردارم و فرو کنم تو قلبم و این گرداب ذهنی تو اقیانوس تاریک مغزم برای همیشه خاموش بشه و از بین بره