من واقعا نمیتونم بفهمم چرا اساتید دروس عمومی انقد سخت گیرن
عجیبه ها
انگار بای دیفالت حس میکنن درسشون جدی گرفته نمیشه واس همین بیخودی خیلی سخت میگیرن که بله
مام هستیم
حالا انگار چی درس میده
ولش کن
امروز رفتم آزمایشگاه
چند تا دانشجو بودن اونجا
دو نفر پیش هم بودن مشغول دیدن لام
از یکیشون پرسیدم دانشجوی چه رشته ای هستین
یکیشون گف دارو
گفتم کلاس دارین یا واس تمرین اومدین؟ گف تمرین
اون یکی در همین حین گف منم پزشکی ام
بعد که داشتم میومدم اون طرف که میکروسکوپو روشن کن
باز گف من
منم پزشکی ام
منم یه نگاه بهش کردم گفتم باشه
این سندرم اعلام دانشجوی پزشکی بودن رو امروز به چشم دیدم
نمیدونم چی بنویسم
پر از اتفاقات جدیده این روزا
ولی حوصله ندارم تو ذهنم جداشون کنم و راجع بهشون بنویسم
از یکی از اساتید خیلی خوشم میاد
خیلی بانمک و مهربونه
واقعا دوسش دارم
خوشحالم اولین استادی بود که دیدمش و باهاش حرف زدم راجع به مشکلاتم
بهش گفتم این مدت خیلی غایب شدم بخاطر مشکل شاغل بودنم
اولش گف برو حذف کن
گفتم آخه چند تا درس همین جوریه مشروط میشم
بعد گف خب یه ترم مشروط شو
بعد من قیافه گربه چکمه پوشو گرفتم دلش واسم سوخت
گف بعد کلاس حرف میزنیم
دوباره بعد کلاس همینارو گفتم گف تو کلاس عملی حرف میزنیم حالا بیا
بعد با اینکه اسمم تو گروه بندی اون روز نبود موندم
با اینکه تقریبا ۲۰ _ ۳۰ درصد مطالبو میفهمیدم
بعد روز بعدش دوباره رفتم کلاس عملی فک کردم خالیه چون ما کلاس نداشتیم
نشستیم با میکروسکوپ و لاما ور رفتیم
بعد یه سری دانشجو اومدن گفتن کلاس داریم ما کاری نداشتیم با اونا
بعد دیدم یهو یکی اومد همه پا شدن مام پا شدیم ولی من چشمم به لام بود
یهو برگشتم دیدم عه
استاد خودمونه
خیلی خوشحال شدم
فک کنم اونم خوشحال شد
بعد تازه ما لامارو که دیدیم استاد اومد گف تئوری این درسم باشین خارج از کلاس رسمی یاد بگیرین ما هم موندیم فردام فیلمشو از همین همکلاسیم میگیرم
دیگه چون کلاس نداشتیم و من همچنان مشتاق یادگیری بودم
فک کنم استاد دلش به رحم اومد
فردام کلا میشینم درسشو میخونم
تا چهارشنبه که کلاس داریم یه چیزی حالیم باشه
توروخدا دعا کنین واس آخرین بار ببینمش
اصلا دلم نمیخواد آخرین صحنه ای که از من یادش می مونه دیدار آخرمون باشه
خیلی بی حوصله و به زور جوابشو دادم
یه سری امانتی هست که باید ببرم تحویل بدم
منتهی صبحا نمیتونم
اونم اونجا شیفت بعدازظهره
به خونواده م نمیتونم بگم جدای از تحویل امانات دلم میخواد اوشونو دوباره و برای بار آخر ببینم هی میگن بفرس فلانی تحویل بده
شایدم دیگه نشه ببینمش
از حالا دلم واسش تنگ شده
ولی ای کاش میشد
خب دوستان
صدای منو از علومپزشکی میشنوید
دوران دانشجویی در تمام رشته ها مزخرفه این از این
دو اینکه یادتونه از تنهایی های روز اول مینوشتم
نمیدونم این وبلاگ بود یا اون یکی
الانم به همون دچار شدم
و اینجام باید صف وایستی واس سلف
منتهی نکته ش اینه که از ۱۲ تا ۱۲.۵ اندازه سلف همونجا همه غذارو میگیرن سرعت خوبه
کیفیت غذا بدک نیس
سلفش خیلی بزرگتره
مسئول آموزشش مث همونجا هاف هافوئهکلا مسئولین آموزش پاچه بگیرن
درسام بد نیس
شانس بیارم حذفم نکنه فقط دلش واسم بسوزه
آب آب
اینجا آب خوردن هم پیدا میشه اونجا نمیشد
فعلا همینا
حالا این عشق شما حقیقی بود یا فقط تحسین میکردید؟
کدوم؟ همینی که راجع بهش نوشته بودم و گفتم دلخور شده؟
نه
هنوز به مرحله ی عشق نرسیده
فقط ازش خوشم میاد که تداوم این احساس منوط به رفتار اونه
تحسین میتونه به عشق منجر بشه ولی یکی نیستن
از اول هم از رفتارش خوشم اومد
از تواضع و سخاوتش در عین غرور و اعتماد به نفسش
تحسینش هم میکنم ولی نه به اندازه ی آدمایی که قبلا میشناختم
اینکه با هم بتونیم بیشتر حرف بزنیم و همدیگرو بیشتر بشناسیم میتونه واس هر دومون عالی باشه ولی بستگی به اون داره
اگر هم نخواد مشکلی نیس
چون معمای من حل شد و حالا میتونم بهتر تصمیم بگیرم