وبلاگی برای خودم

تقریبا از هر موضوعی که از ذهنم بگذره اینجا می نویسم :)

وبلاگی برای خودم

تقریبا از هر موضوعی که از ذهنم بگذره اینجا می نویسم :)

یک عشق ، یک شکست

آخیش از امروز 

چون فردا و پس فردا تعطیله 

میخوام از همکارا بنویسم 

طبق معمول قطعا مطمئنم همه اتفاق نظر دارند که من خیلی آروم و کم حرفم 

واقعیتم همینه البته 

کلا روز اولی که رفتیم قبل شروع مدرسه ها فقط مدیرو دیدیم 

البته باید بگم مدیرارو 

مدیر شیفت خودمون که خانومن و مدیر شیفت بعدی که آقا هستن 

اون روز خیلی با هم بودیما یعنی از صبح تا ظهر 

ولی نمیدونم چرا من خیلی به این آقا توجه نکردم که راجع بهش بنویسم 

معمولا در مورد افراد اینکارو انجام میدم ولی اون روز انقد فکرم مشغول بود یادم رفت 

واس همین اصلا جزئیاتی که معمولا بهش توجه میکنمو ندیدم متاسفانه 

فقط دیروز ما که داشتیم برمیگشتیم خونه اون تو دفتر بود 

رفتیم دفتر حضور غیابو امضا کنیم دیدمش 

حس کردم کلا نسبت به اون روز تغییر کرده

مثلا موهاشو کوتاه تر  کرده بود 

اگه اشتباه نکنم شلوار جینم پوشیده بود 

درحالی‌که اون روز جین توجهمو جلب نکرد 

معمولا تو اداره و مدرسه کسی جین نمیپوشه واس همین یه خرده عجیب بود 

البته بعضیام میپوشن ولی همیشه به کیا گیر میدن؟ آفرین خانوما 

بهرحال 

شخصیت آرومی داره فک میکنم، اون روز راجع به خودش یه چیزایی گف مصلا اینکه یه سال تو یه شهر دیگه دانشجوی یه چیز دیگه بوده بعد انگار تغییر رشته داده و الانم که مدیره 

امروز شنیدم که گفتن دو ساله تو این مدرسه س 

اون روز گفتن درخواست داده راهبر شه ولی چون مجرده قبول نکردن در حالیکه دوسال پیش راهبر بود و مجردم بود ولی مشکلی نداشتن اون موقع 

یه همکار خیلی نمک داریم که من از وقتی فهمیدم اینم مجرده همش میگم چرا با هم مچ نشدن؟ امروز به یکی دیگه میگف بابا خب شاید منو نپسنده تو رو بپسنده (اون همکاری که بهش میگفتم مجرده)

سنشم فهمیدم چون هم سن همین خانوم معلم بانمکه 

من و یکی از دوستای دانشگاهم که اون روز راجع بهش نوشتم با هم اونجاییم دیگه اینکه دیگه واضحه 

کلا چون مجرد زیاد داریم بحث ازدواج هر یه زنگ تفریح در میون داغه 

البته به شوخی 

ولی خب آدما حرف دلشونو با شوخی میزنن 

من اگر میخواستم یه داستان عاشقانه بنویسم حتما کاراکترام یکی این آقا میشد یکی هم خانوم 

همیشه میگفتم وارد محیط کار بشم قطعا جرقه هایی واس داستان نوشتن تو ذهنم زده میشه 

واس همینم بیشتر راجع به این دو تا اینجا نوشتم 

اصلا دلم نمیخواد راجع به اتفاقات مدرسه و خودم و ...بنویسم حوصله شو ندارم 

ولی داستان نوشتن عین فیلم دیدن آدمو از زندگی حقیقی دور میکنه و این مورد علاقه منه، چون من خیلی زندگیم رمانتیک وار و درام گونه نگذشته همیشه در حال دویدن بودم ، انگار این کمکم میکنه باهاش کنار بیام 

قوه تخیلمم اصلا خوب نیس که همینجوری بداهه بنوازم ، باید با واقعیت پیوند بخوره که بتونم بنویسم 

من میگم آقا شخصیت آرومی داره، خیلی محترمه، اگه احساس راحتی کنه از این درون گرا بودن درمیاد و راجع به خودش میگه 

خانومم خیلی خوش اخلاقه، آرومه، خیلی نرماله نه پرروئه، نه کم رو (مثل من) ، شوخ طبعم هس تازه ، خیلیم تر تمیز و مرتبه 

من اگر بخوام داستانی بین این دو تا بنویسم 

میگم خانوم از وقتی این آقارو دیده خوشش اومده و یه جورایی سعی کرده که نشون بده 

آقا هم شخصیتش طوریه که به همه احترام‌میذاره بهرحال تو محیط کار ولی اونجوری از خانم خوشش نمیاد 

ولی خانوم بخاطر غرورش نمیتونه بگه که از این آقا خوشش میاد پس بروزنمیده، تازه کلیم خواستگار داشته که رد کرده 

ولی وقتی دیده آقا حرکتی نمیزنه دیگه بیخیال شده نه به این معنی که بتونه رها کنه حداقل سعی کرده که دیگه بهش فک نکنه 

آقا ولی از اونور با یکی رابطه داره که رابطشونم خوب نیس و رابطه جدیش داره بهم میخوره یه جوری خونواده های هر دو طرف فهمیدن که این رابطه به بن بست رسیده 

حالا تا اینجا میشه اتفاقاتی که تو زندگی واقعی میفته 

از این به بعد میریم تو کی دراما 

یهو این آقا از یکی از همکاران جدید خوشش میاد مثلا این دشمن به ظاهر دوست ما 

و با اینکه از رابطه خسته شده و خوشش نمیاد ولی این دوست ما انقد جذابه که آقا نمیتونه بیخیال شه بنابراین رابطه شو از اونور که پر از چالشه و دیر یا زود تموم میشه ، تموم میکنه 

و میاد به این دوست ما پیشنهاد رابطه میده 

دوست ما هم خودش رابطه جدی داره و در شرف ازدواجه اصلا (واقعا هم همینطوره) 

پس اقارو رد میکنه 

آقا هم دلش میشکنه و تازه خانم با نمک رو درک میکنه که رد شدن چه احساسی داره ....بقیه شو نمیدونم چجوری باید ادامه بدم 

بهش فک میکنم و بعدا مینویسم 

دلم میخواد بخوابم و دیگه بیدار نشم

نمیدونم چرا حس میکنم هر چقد بزرگتر میشم نیازم به تراپیست بیشتر میشه 

واقعا احساس میکنم توان ادامه دادن ندارم، هر بار که یه تغییری تو زندگیم ایجاد میشه توانایی کنترلم از بین میره 

یادمه وقتی مدرسه تموم شد و کلا ۱۸ سالمو پر کردم دچار تنش شدم 

شاید ۳_ ۴ سال طول کشید تا تونستم بپذیرم که بزرگ شدم و کلا دنیای بزرگسالی با نوجوانی فرق داره 

شاید بخاطر همین مواج شدن از رابطه داشتن فراری بودم و هستم 

الانم که میرم سرکار باز به اون دوران برگشتم

نمیتونم کنترل کنم

نمیتونم با همکارا ارتباط بگیرم

نمیتونم خودم باشم

بابام راست میگه من آدم خیلی ضعیفی ام که از پس هیچکاری برنمیاد

حتی نمیتونم درست و حسابی مشکلاتمو بیان کنم

دقیقا به اون دوران برگشتم 

شاید حتی نرم دانشگاه و بپذیرم که معلم بمونم

آخه کی میتونه اینهمه پولو به عنوان جریمه بده

من اگه اینهمه پول داشتم که اصلا دانشگاه نمیرفتم بخاطر شندر غاز حقوقش

خیلی حالم بده واقعا

ای کاش یه نفر بیدارم می‌کرد و میگف همش خوابه 

روز اول

حقیقتا خیلی خسته م 

ولی میخوام ثبت کنم 

امروز اولین روز کاریم به عنوان معلم بود، واقعا معضل جدی ای بابت رفت و آمد دارم امروز فقط بالای ۴۰۰ هزار تومن هزینه رفت و آمدم شد اگه هر ۲۲ روز ماه همینقد هزینه کنم میشه 8  میلیون و هشتصد تازه امروز چون تو تاریکی راه افتادم مامانمم بنده خدا همرام اومد و کل روز همراه با من مدرسه بود 

نمیشه اینطوری ادامه داد 

بخاطر نتایج کنکور معلقم 

اگه قبول بشم مسیر تا حدی تغییر میکنه و اگه نشم همینو باید ادامه بدم در نتیجه باید خونه بگیرم چون سرویس واس این مسیر نیس 

در واقع هیچکس نیس که از مرکز استان بره این روستا واس تدریس 

خدا از این مثلا دوست ما نگذره که ما رو به همچین روزی انداخت 

نه فقط من 

بلکه خودشم تو دردسر افتاد 

امروز کلا باهاش راه نیومدم و سعی کردم دور بشم 

مامانمم از هیچ تلاشی فروگذار نکرد و احتمالا متوجه شده اونم 

به اندازه کافی باهوش هست 

یه ارزشیابی آغازینم گرفتم 

کلا ۱۵ تا دانش آموز بودن فک میکنم دو نفرم غایب بودن حالا ببینم کدوم کلاس میرن 

از این ۱۵ تا فقط ۱ نفر املاش بدون غلط بود 

۱۴ نفر بعدی فقط دو سه تا کلمه شون یا حتی کمتر درست بودن 

و این افتضاحه 

در نتیجه از فردا میبندمشون به مشق