وبلاگی برای خودم

تقریبا از هر موضوعی که از ذهنم بگذره اینجا می نویسم :)

وبلاگی برای خودم

تقریبا از هر موضوعی که از ذهنم بگذره اینجا می نویسم :)

دیگه ۱۸ سالت نیست!

خوشبختی یعنی چه؟ ۲ نمره 

بنظرم خوشبختی یعنی رضایت از وضع موجود 

تو هر وضعیتی هم که باشی اگه چشماتو باز کنی میتونی چیزهایی پیدا کنی که باعث رضایتت بشه؟ نتونستی پیدا کنی پس به این فکر کن میتونست بدتر باشه حالا دیگه قطعا راضی خواهی بود 

به نقطه ای رسیدم که میخوام دست از این جنگ بردارم 

گاهی نمیشه اون چیزی که ما دوست داریم اتفاق بیفته حتی اگه خیلی دوست داشته باشیم حتی اگه قلبمون واسش بتپه 

هی به این در و اون در میزنی و نمیشه؟ یهو به خودت میای میبینی هیچ دری باز نشده و تو زخمی و در ب و داغون افتادی یه گوشه 

رضایت از وضع موجود یعنی من وضع موجودو به چاهی که توش گیر کردم تشبیه نکنم 

نمیشه که همیشه به شغل مورد علاقه ت مشغول باشی؟

لزوما تو ورزشی که عاشقشی مدال المپیک بگیری 

با کسی که عاشقشی ازدواج کنی

یا اصلا با عشق ازدواج کنی 

ازدواج عاقلانه یه جور معامله ی مسالمت آمیزه کاری به اینکه بعدا عشق باشه و نباشه نداریم 

این یعنی زندگی 

شاید اگه این حرفارو به کسی که ۱۸ سالشه بزنی قاطی کنه یا وارد فاز افسردگی بشه 

چیزی که برای من اتقاق افتاد من افسردگی گرفتم چون دیدم زندگی خیلی پیچیده تر از این حرفاست 

یکبار سعی کردم به چیزی که علاقه ندارم علاقه مند بشم 

یکبارم سعی کردم به کسی که علاقه ندارم علاقه مند بشم 

و تو هر دوتاش شکست خوردم 

شکست خوردم ولی مُردم؟ نه هنوزم دارم نفس میکشم 

دیگه وقتشه از ۱۸ سالگی بیای بیرون 

تاریکی

نمیدونم چجوری باید احساسمو توصیف کنم که کمی برای شخص دیگه ای ملموس باشه! دقیقا درک کنه که من منظورم چیه 

فکر میکنم مثل اینه که تو یه چاه گیر کرده باشی و بخوای ازش بیای بیرون! همش سعی میکنی ...از هر ابزاری که در دسترسه استفاده میکنی تا میانه یا حتی هفتاد و پنج درصدو  میای بالا 

اما باز میفتی پایین 

بازم شروع میکنی به بالا رفتن ...اون ۲۵ درصد آخر لعنتی رو نمیتونی رد کنی 

از آدمای زیادی درخواست کمک کردی یه سریا فقط شنیدن و رد شدن

یه سریا چند تا وسیله برات انداختن پایین 

یه سریا طناب های سست و پوسیده برات فراهم کردن اما هیچکس سعی نکرد واقعا کمکت کنه 

چون نفع خاصی توی کمک به تو براشون نیست 

حالا زمانت محدود شده و اگه نتونی از چاه بیای بیرون باید همونجا زندگی کنی 

هیچکسی هم دیگه در حال رد شدن از کنار چاه نیست که حتی طناب پوسیده بندازه پایین 

فکر اینکه تا آخر باید تو چاه بمونی داره خفت میکنه اما قوایی برای تلاش دوباره وجود نداره 

آیا این انتهای قصه س؟ 

خداجونم خواهش میکنم ...کی جز تو میتونه ، خواهش میکنم

خدایا اصلاحیه بخوره 

خدایا اصلاحیه بخوره

خدایا اصلاحیه بخوره 

خدایا اصلاحیه بخوره

خدایا اصلاحیه بخوره

خدایا اصلاحیه بخوره

خدایا اصلاحیه بخوره

خدایا اصلاحیه بخوره

خدایا اصلاحیه بخوره

خدایا اصلاحیه بخوره 

خدایا اصلاحیه بخوره 

خدایا اصلاحیه بخوره 

خدایا اصلاحیه بخوره

خدایا اصلاحیه بخوره

خدایا اصلاحیه بخوره 

خدایا اصلاحیه بخوره

خدایا اصلاحیه بخوره

خدایا اصلاحیه بخوره

خدایا اصلاحیه بخوره 

خدایا اصلاحیه بخوره 

خدایا اصلاحیه بخوره 

خدایا اصلاحیه بخوره

خدایا اصلاحیه بخوره

خواهش میکنم خدایا

امتحانی که نمره ش اومد میام اینجا پی نوشت میکنم نمره رو

یعنی اگه یه بار دیگه من بخوام کنکور بدم 

غللللطططططط میکنمممم با هفت جد و آبادم 

واقعا روانیم کرده 

الان یه سوال امتحان یادم افتاد رفتم دیدم 

اصلا جواب خودم یادم نیستبعلاوه بیشتر از اینکه مطمئن باشم درست نوشتم حس میکنم غلط نوشتم 

اعصابمو خرد کرد 

بخدا دیگه کنکور نمیدم این آخرین باره  حتی اگه نشه اون چیزی که میخوام 

فقط میخوام این مدتی که مونده رو مثل آدم و درست و حسابی بخونم بعدا نگم آخریا شل کردم فقطططط همین

نتیجه به کتفم دارم می میرم نتیجه چه کوفتیه آخه 

اعصاب واسم نمونده 

یه ماه

فقط این یه ماهو تحمل کن ویردوی عزیز

ببینم چطوره؟

روزی نبود که با دعوا شروع یا ختم نشه ، دوستش میگفت از ازدواج میترسم، با تعجب بهش نگاه کرد و گفت: چی؟ تو؟ تو از ازدواج می‌ترسی؟ تویی که پدرومادرت عاشق هم بودن و هستن؟ بدون اینکه سعی کنه توضیح بده بعد از چند لحظه سرشو برگردوند و به خیابون پشت پنجره اتوبوس که پر از عابر بود نگاه کرد، دوباره برگشت و با حالتی مستاصل گفت: شاید بعدا بهت گفتم 

بدون اینکه اصرار کنه حرف دوستشو تایید کرد تا معذب نشه. خوب میدونست کِی باید چی بگه  یا چطور رفتار کنه که طرف مقابل احساس راحتی کنه . بعد از اون گفتگو دیگه صحبتی بینشون رد و بدل نشد تا اینکه به ایستگاه رسیدن و یکی از دو نفر پیاده شد.

با خودش فکر می‌کرد پس چی میتونه خوشبختی  و آرامشی که ازدواج باید داشته باشه رو تضمین کنه؟ مگه عشق کافی نیست؟ نه،  معلومه که عشق کافی نیست لازمه ولی کافی نیست 

چون ماسک زده بود میتونست راحت با خودش حرف بزنه، شعر بخونه، حالت آدمایی که میبینه رو تجزیه و تحلیل کنه، کاری که همیشه می کرد.

اما یه حقیقت مشترک بین اون و دوستش بود 

اونم از ازدواج می ترسید، چون روزی نبود که با دعوا شروع یا ختم نشه.