حقیقتش رو بخواهید
من داشتم بیخیال یک دانشگاه جدید میشدم
با اینکه عطش درس خوندن همیشه در وجود من زنده س و از کارهای روزمره زندگی و اتفاقات روزمره زندگی به اندازه جنگیدن مثلا برای رشته مورد علاقه م لذت نمیبرم ولی خودم رو قانع میکردم که بابا ول کن ، مگه چقد عمر باقی مونده؟
بعلاوه شانس تأثیر بسیار زیادی تو زندگی ما داره
مثلا من یکسال قبل از ورود به فرهنگیان هم میتونستم برم فرهنگیان و رشته دبیری هم تو دفترچه بود اما نرفتم به امید سال بعد
سال بعد همین فرهنگیان رو انتخاب کردم و دبیری هم تو دفترچه نبود (اگر بود این روزا اوضاعم خیلی بهتر می بود، خیلی زیاد)
یا امسال مسافت بسیار طولانی تا مدرسه و بعلاوه شروع شدن ۷.۵ کلاس ها درحالیکه دوستان دیگر چون مدرسه شون تک شیفته ۸.۵ میرن مدرسه
عدم وجود معلم بومی تو اون منطقه و نبودن سرویس
عدم موافقت دشمن به ظاهر دوست ما و خونه نگرفتن و به همین دلیل مجبورم هر روز ۵.۵ صبح بیدار شدم
درحالیکه دوستان ما همین امسال به شهر محل زندگیشون انتقالی گرفتن
بعضی دوستان حتی تو انتخاب مدرسه هم سلیقه شخصی به خرج دادن
اگر این شانس نیس پس چیه
یا با اختلاف رتبه بسیار کم من منطقه نزدیکتر قبول نشدم و افتادم این منطقه
منطقه ای بسیار سخت گیر از هر لحاظ
چه مدرسه، چه سرویس، چه ادامه تحصیل
حقیقتا داشتم بیخیال میشدم
حالا همین امسال حتما باید همه دوست و آشنا ها ی ما رزیدنتی قبول شدن
هر کی چند سال بود عمومی بودم الان رزیدنته
چجوری انقد نان استاپ درحال پیشرفتین آخه
احساس میکنم خیلی گیجم تو زندگی
بچه ها فک کنم داستانی که در مورد خانم نمک و آقای مدیر نوشتم به واقعیت نزدیکه
امروز آقای مدیر زود اومد یعنی وقتی ما داشتیم میومدیم بیرون اومد
من که رفتم دفتر حضور غیابو امضا کنم دیدم خانم نمک همش داره لفتش میده که آخرین نفری باشه که ار اتاق میاد بیرون
چون آقای مدیر همراه یکی از اولیا رفت پیش دشمن به ظاهر دوست ما تا در مورد پوشه کار و خمیر بازی با والد بچه حرف بزنه
فک کنم دلش میخواست با آقای مدیر خداحافظی کنه
آخی
ذوق دارم واسش
تازه کلا بین زنگا ازش حرف میزنه البته حرفای اونجوری نه
مثلا میگف خیلی خوش شانسه که هم پارسال قرعه کسی ماشین اسمش دراومده هم امسال
راستی روز اول که گفتم قبل شروع مدرسه رفتیم و کلا با آقای مدیر و آقای سرایدار مدرسه دنبال خونه بودیم من فک کردم ماشین مال آقای سرایداره ولی امروز فهمیدم مال آقای مدیر بوده
پولدارم هستا
خلاصه که شامه من قویه
گمان بسیار قوی دارم که خانم نمک رو آقای مدیر کراشه
مگر اینکه خلافش ثابت شه
چقد زود گذشت این دو روز تعطیلی
میخوام برم کتابخونه و یه برنامه بگیرم و برنامه کلاسو توش بنویسم
حوصله ندارم بشینم درست کنم وگرنه مقوا و کاغذ رنگی دارم
یه چیزی ام درست کردم واس قوانین کلاس
یه چیزی ام واس گروه بندی
یه مقوام واس ستاره و ضربدر بچه ها البته اونو قبلا چسبوندم به دیوار کانکس (کلاسمون تو کانکسه ) ولی تزئینش مونده
خدا خیر بده استاد هنرمونو
صدقه سری اون کلی چیز میز درست کردیم واس واحد درسی
الان به دردم خورد
میخوام برم یه شامپو بگیرم واس موهام خیلی ریزش داره نمیدونم بخاطر خیلی ببخشید کنکور فاکی بود یا چی قبل کنکور خوب شده بود ولی دوباره ریزش موهام زیاد شده
یه کرمم میخوام بگیرم واس صورتم
من تو دهه بیست سالگی آبله گرفتم و چون بدنم ضعیف بود عفونت کرد و خیلی اوضاعم خیط بود خلاصه ، خدا رحم کرد کور نشدم
نمیدونم چند وقت بعدش فهمیدم یه شاعری قدیما بخاطر آبله کور شده بوده خیلی ترسیدم و فهمیدم خدا بهم لطف کرده که تو لحظات حساس یه دکتر درست و حسابی معاینه م کرد و دستور بستری داد
حالا جای بعضی تاولا رو صورتم مونده واس اونا میخوام ترمیم کننده بگیرم که زودتر پر شه
همین دیگه
برم یه قسمتم از سریالی که دنبال میکردم ببینم که از فردا تا خود چهارشنبه یا مدرسه م، یا خوابم، یا تو جاده م
عاغا ما بعد از کش و قوس های فراوان یه خونه پیدا کردیم
در واقع مدیرمون گف فلانی هس، همسایه ماس
منم یه اشتباهی کردم قبل از اینکه با خودش صحبت کنم به این دشمن به ظاهر دوستمون گفتم این خونه هس بیا با هم بریم
گف باشه البته اونم از یه طریق دیگه شماره خانم رو گیر آورده بود
خلاصه من بهش زنگ زدم یکم حرف زدیم صدا قطع و وصل میشد بعدش پیام داد که تو جاده م بعدا تماس میگیرم منم گفتم باشه
از اونور چند ساعت بعدش این دشمن به ظاهر دوست ما باهاش تماس گرفته بود و کلی با هم حرف زده بودن
بعد به من زنگ زد که آره چقد خانم خوبیه، ولی همخونه دومم داره گف نظر اونم باید بپرسه ، منم گفتم ما دو نفریم و حتما باید دوتامون باشیم و...
خلاصه ب گفته بود نمیشه ما واس دو نفر جا نداریم
منتفی شد
بعد مامان من که دو روز اول همرام میومد مدرسه چون تو جاده تنها بودم تو دفتر انگار با مدیر صحبت کرده بود که این بچه ما هر روز نمیتونه اینجوری بیاد بره بهرحال منم هر روز نمیتونم همراش بیام و پادرمیونی کن و...
خلاصه زنگ زده بود بهش گفته بود باشه
یعنی الان من خونه پیدا کرده بودم
بعد این دوستمونم تو دفتر شنید ناراحت شد ولی تو دلم گفتم این به تمام اون حرفا و رفتارای زشتت در
خلاصه زنگ زدم به خانم
جواب نداد
زنگ زدن دوباره گف سر کلاسم
اس ام اس دادم گفتم هستین بعدازظهر همراه مامانم بیام خونه رو ببینیم؟
اس ام اس داد که من با همخونه صحبت کردم قبول نکرد و ببخشید
منم گفتم باشه
منتفی شد
چند روز بعد دوباره زنگ زد که عذاب وجدان گرفتم و باشه بیا ولی گاز نداریم نفت میخریم،و ...خلاصه از مشکلات گف
گفتم باشه مشکلی نیس
بعد گفتم که من کنکور دادم این وضع فعلا موقته اگه قبول نشم دائمی خواهد بود
با خنده گف که ان شاء الله خبر خوب بهمون میدی اول فک کردم منظورش اینه که خبر قبولی مو بشنوه بعد گف اینکه نمیای خونه مون بعدم قاه قاه خندید
حقیقتا بهم برخورد
ما واقعا در اون حد صمیمی نیستیم که اینجوری باهام شوخی کنه خب نمیخوای بگو نمیخوام دیگه هر چند من قبل از تماسشم دیکه مطمئن بودم نمیخواد
چون گفته بود هم خونه م شوهر و بچه داره نمیشه
بعد به خودش گفتم باز قاه قاه خندید که داره ولی تو این خونه نیستن که
اینم دروغ مدیر به ما بود که در واقع دیگه مامانم دست از اصرار برداره و منم دیگه دنبال یه راه حل دیگه باشم
بعدم بین صحبتاش گف که آره خونه بگیری نمیتونی بری خونه
ولی سرویس باشه میتونی هر روز بری خونه و با مامانت حرف بزنی
اینم احتمالا از مدیر شنیده که من همراه مامانم دو روزو اومدم و قطعا بهش گفته که خیلی مامانی ام
بهرحال خوشم نیومد از رفتارش و اگر دائمی هم اونجا بمونم دیگه باهاش حرف نمیزنم یا سرویس پیدا میکنم یا خودم خونه میگیرم
حالا یا تنها یا با یه سریای دیگه
برا همین بعضی وقتا دلم میخواد به اندازه کافی قوی بشم تا منت هیچ انسانی رو نکشم
قوی هم از لحاظ عاطفی، هم مادی
شاید الان خیلی دور باشم از این موقعیت
اما بالاخره بهش میرسم
اونوقت یه شست به همه نشون میدم و میگم
حرومزاده ها
من هنوز زنده م
واییی یه چیزی رو یادم رفت تعریف کنم
عاغا ساعت نزدیکای ۶ صبح بود هوا هم تاریک
اون روزم بارون میومد
حتی یادمه یه راننده احمق عمدا از چاله نزدیک ما رد شد و لباسم کلی لک شد
از همینجا بهت
احمق
حالا این هیچی
یهو دیدم یه ماشین پیچید جلومون و شیشه رو کشید پایین
گف خانوما کجا میرین برسنومتون
مام حالا یه جوابی دادیم
ولش کن
ولی من حقیقتا شوک شدماونی که جواب داد من نبودم
چرا
چون خیلی با آدمای دیگه فرق داشت
اولا خدایی پسر خوشگلی بود
خیلی تتو داشت
بعد تو این هوا شلوارک پاش بود
خلاصه باحال بود
همیشه یه نفر تو وجود من هست که خیلی با من متفاوته ولی هرگز رشد نکرد
چون همیشه سرکوب شد
چه از جانب خودم
چه دیگران از جمله خانواده
مثلا من تتو دوست دارم ولی بعید میدونم روزی بتونم بزنم
یا عاشق موی کوتاهم
یا مثلا دوست دارم موهامو پسرونه بزنم ولی چون اصلا بهم نمیاد ازش محرومم
عاشق رنگ موام یه بارم رنگ کردم بازم احتمالا اینکارو کنم
عاشق اینم چند تا گوشواره ی حلقه ای بندازم
ولی اینا همش رویاس
اصلا این شکلی و این شخصیتی نیستم
ولی وقتی یکیو میبینم اینجوریه خیلی خوشم میاد
البته شاید از نظر فرهنگ خانواده و فامیل ما ارازل باشه
ولی به کتفم
من نمیتونم
دیگران که میتونن اینجوری باشن