وبلاگی برای خودم

تقریبا از هر موضوعی که از ذهنم بگذره اینجا می نویسم :)

وبلاگی برای خودم

تقریبا از هر موضوعی که از ذهنم بگذره اینجا می نویسم :)

ادامه داستان

ببین میخوابما ولی مغزم بیداره نمیدونم چرا 

همش تو کلاسه 

تو جاده س 

عجیبه این هفته خواب راحت نداشتم 

ادامه داستانو میخواستم بنویسم کلی حس میکنم بد نوشتم قبلشو 

ببین خانم نمک میدونه ارتباط تو محیط کار و دانشگاه چقد میتونه مزخرف باشه اگه احساس بین دو نفر دو طرفه نباشه یا حتی کات کنن پس خیلی خیلی با احتیاط و دست به عصا حرکت میکنه

طوری که حتی سعی میکنه میمیک صورتش هم تغییر نکنه وقتی دارن راجع به آقای مدیر حرف میزنن 

حتی گاهی حرفای ضدونقیض میزنه که بقیه بفهمن ارتباطی بین اینا یا حتی تمایل به ارتباطی نیس  یا اصلا این آقا تایپ من نیس

واس همین خیلی با ظرافت سعی میکه به آقای مدیر بفهمونه که آره ، من از خوشت میام ولی قرار نیس غرورمو زیر پا بذارم و من اول بیام جلو 

آقای مدیرم نباید مستقیم به خانم معلم تازه وارد پیشنهاد بده چون خیلی حرکت چیپیه بنظرم با توجه به شخصیتش و روند کلی داستان 

اینجوریه که آره، دلم میخواد بیشتر بشناسمت

وقتی داره سعی میکنه بهش نزدیک بشه و بیشتر باهاش آشنا شه متوجه میشه که معلم تازه وارد یک رابطه جدی داره و اونجا دلش میشکنه 

موضوع اینه که من نمیدونم چطور این آشکار شدن رو واس آقای مدیر بنویسم 

آخه چجوری بفهمه؟ 

ببینه که داره با تلفن پچ پچ میکنه و لبخند میزنه؟

یا بین همکارا صحبت نامزدی و عقد معلم تازه وارد اتفاق بیفته و آقای مدیرم اتفاقی بفهمه 

موضوع بعدی اینه که ما کلا آقای مدیرو زیاد نمی بینیم واقعا 

هیچ تعامل خاصی اتفاق نمیفته که جرقه رابطه ای زده بشه 

نمیدونم چجوری تعاملو بنویسم 

البته بین خانم نمک و آقای مدیر تعاملاتی قطعا هست 

اصلا تو دنیای واقعی هست 

همین الان اسم هر دو رو گوگل کردم 

آقای مدیر دو سال دانشجوی ارشد بوده پس الان فوق لیسانس داره 

خانم نمک هم چند روز داشت میگف هفته ی پیش دفاعش بوده و قرار شد شیرینی بیاره 

حالا رشته شون چیه؟ هر دو یه رشته مشترک 

کدوم دانشگاه؟۷ر دو یه دانشگاه مشترک 

پس قطعا شور و مشورت بوده 

اتفاقا همون دو سال پیشم اومده منطقه 

پس ارشدو گرفته و اومده 

بعدا نوشت: اون روز ، یعنی روز اول شماره شو دادا من اسکول یادداشت نکردم 

الان میتونستم از پروفایلشم یه چیزایی راجع به شخصیتش گیر بیارم 

یک عشق ، یک شکست

آخیش از امروز 

چون فردا و پس فردا تعطیله 

میخوام از همکارا بنویسم 

طبق معمول قطعا مطمئنم همه اتفاق نظر دارند که من خیلی آروم و کم حرفم 

واقعیتم همینه البته 

کلا روز اولی که رفتیم قبل شروع مدرسه ها فقط مدیرو دیدیم 

البته باید بگم مدیرارو 

مدیر شیفت خودمون که خانومن و مدیر شیفت بعدی که آقا هستن 

اون روز خیلی با هم بودیما یعنی از صبح تا ظهر 

ولی نمیدونم چرا من خیلی به این آقا توجه نکردم که راجع بهش بنویسم 

معمولا در مورد افراد اینکارو انجام میدم ولی اون روز انقد فکرم مشغول بود یادم رفت 

واس همین اصلا جزئیاتی که معمولا بهش توجه میکنمو ندیدم متاسفانه 

فقط دیروز ما که داشتیم برمیگشتیم خونه اون تو دفتر بود 

رفتیم دفتر حضور غیابو امضا کنیم دیدمش 

حس کردم کلا نسبت به اون روز تغییر کرده

مثلا موهاشو کوتاه تر  کرده بود 

اگه اشتباه نکنم شلوار جینم پوشیده بود 

درحالی‌که اون روز جین توجهمو جلب نکرد 

معمولا تو اداره و مدرسه کسی جین نمیپوشه واس همین یه خرده عجیب بود 

البته بعضیام میپوشن ولی همیشه به کیا گیر میدن؟ آفرین خانوما 

بهرحال 

شخصیت آرومی داره فک میکنم، اون روز راجع به خودش یه چیزایی گف مصلا اینکه یه سال تو یه شهر دیگه دانشجوی یه چیز دیگه بوده بعد انگار تغییر رشته داده و الانم که مدیره 

امروز شنیدم که گفتن دو ساله تو این مدرسه س 

اون روز گفتن درخواست داده راهبر شه ولی چون مجرده قبول نکردن در حالیکه دوسال پیش راهبر بود و مجردم بود ولی مشکلی نداشتن اون موقع 

یه همکار خیلی نمک داریم که من از وقتی فهمیدم اینم مجرده همش میگم چرا با هم مچ نشدن؟ امروز به یکی دیگه میگف بابا خب شاید منو نپسنده تو رو بپسنده (اون همکاری که بهش میگفتم مجرده)

سنشم فهمیدم چون هم سن همین خانوم معلم بانمکه 

من و یکی از دوستای دانشگاهم که اون روز راجع بهش نوشتم با هم اونجاییم دیگه اینکه دیگه واضحه 

کلا چون مجرد زیاد داریم بحث ازدواج هر یه زنگ تفریح در میون داغه 

البته به شوخی 

ولی خب آدما حرف دلشونو با شوخی میزنن 

من اگر میخواستم یه داستان عاشقانه بنویسم حتما کاراکترام یکی این آقا میشد یکی هم خانوم 

همیشه میگفتم وارد محیط کار بشم قطعا جرقه هایی واس داستان نوشتن تو ذهنم زده میشه 

واس همینم بیشتر راجع به این دو تا اینجا نوشتم 

اصلا دلم نمیخواد راجع به اتفاقات مدرسه و خودم و ...بنویسم حوصله شو ندارم 

ولی داستان نوشتن عین فیلم دیدن آدمو از زندگی حقیقی دور میکنه و این مورد علاقه منه، چون من خیلی زندگیم رمانتیک وار و درام گونه نگذشته همیشه در حال دویدن بودم ، انگار این کمکم میکنه باهاش کنار بیام 

قوه تخیلمم اصلا خوب نیس که همینجوری بداهه بنوازم ، باید با واقعیت پیوند بخوره که بتونم بنویسم 

من میگم آقا شخصیت آرومی داره، خیلی محترمه، اگه احساس راحتی کنه از این درون گرا بودن درمیاد و راجع به خودش میگه 

خانومم خیلی خوش اخلاقه، آرومه، خیلی نرماله نه پرروئه، نه کم رو (مثل من) ، شوخ طبعم هس تازه ، خیلیم تر تمیز و مرتبه 

من اگر بخوام داستانی بین این دو تا بنویسم 

میگم خانوم از وقتی این آقارو دیده خوشش اومده و یه جورایی سعی کرده که نشون بده 

آقا هم شخصیتش طوریه که به همه احترام‌میذاره بهرحال تو محیط کار ولی اونجوری از خانم خوشش نمیاد 

ولی خانوم بخاطر غرورش نمیتونه بگه که از این آقا خوشش میاد پس بروزنمیده، تازه کلیم خواستگار داشته که رد کرده 

ولی وقتی دیده آقا حرکتی نمیزنه دیگه بیخیال شده نه به این معنی که بتونه رها کنه حداقل سعی کرده که دیگه بهش فک نکنه 

آقا ولی از اونور با یکی رابطه داره که رابطشونم خوب نیس و رابطه جدیش داره بهم میخوره یه جوری خونواده های هر دو طرف فهمیدن که این رابطه به بن بست رسیده 

حالا تا اینجا میشه اتفاقاتی که تو زندگی واقعی میفته 

از این به بعد میریم تو کی دراما 

یهو این آقا از یکی از همکاران جدید خوشش میاد مثلا این دشمن به ظاهر دوست ما 

و با اینکه از رابطه خسته شده و خوشش نمیاد ولی این دوست ما انقد جذابه که آقا نمیتونه بیخیال شه بنابراین رابطه شو از اونور که پر از چالشه و دیر یا زود تموم میشه ، تموم میکنه 

و میاد به این دوست ما پیشنهاد رابطه میده 

دوست ما هم خودش رابطه جدی داره و در شرف ازدواجه اصلا (واقعا هم همینطوره) 

پس اقارو رد میکنه 

آقا هم دلش میشکنه و تازه خانم با نمک رو درک میکنه که رد شدن چه احساسی داره ....بقیه شو نمیدونم چجوری باید ادامه بدم 

بهش فک میکنم و بعدا مینویسم 

دلم میخواد بخوابم و دیگه بیدار نشم

نمیدونم چرا حس میکنم هر چقد بزرگتر میشم نیازم به تراپیست بیشتر میشه 

واقعا احساس میکنم توان ادامه دادن ندارم، هر بار که یه تغییری تو زندگیم ایجاد میشه توانایی کنترلم از بین میره 

یادمه وقتی مدرسه تموم شد و کلا ۱۸ سالمو پر کردم دچار تنش شدم 

شاید ۳_ ۴ سال طول کشید تا تونستم بپذیرم که بزرگ شدم و کلا دنیای بزرگسالی با نوجوانی فرق داره 

شاید بخاطر همین مواج شدن از رابطه داشتن فراری بودم و هستم 

الانم که میرم سرکار باز به اون دوران برگشتم

نمیتونم کنترل کنم

نمیتونم با همکارا ارتباط بگیرم

نمیتونم خودم باشم

بابام راست میگه من آدم خیلی ضعیفی ام که از پس هیچکاری برنمیاد

حتی نمیتونم درست و حسابی مشکلاتمو بیان کنم

دقیقا به اون دوران برگشتم 

شاید حتی نرم دانشگاه و بپذیرم که معلم بمونم

آخه کی میتونه اینهمه پولو به عنوان جریمه بده

من اگه اینهمه پول داشتم که اصلا دانشگاه نمیرفتم بخاطر شندر غاز حقوقش

خیلی حالم بده واقعا

ای کاش یه نفر بیدارم می‌کرد و میگف همش خوابه 

روز اول

حقیقتا خیلی خسته م 

ولی میخوام ثبت کنم 

امروز اولین روز کاریم به عنوان معلم بود، واقعا معضل جدی ای بابت رفت و آمد دارم امروز فقط بالای ۴۰۰ هزار تومن هزینه رفت و آمدم شد اگه هر ۲۲ روز ماه همینقد هزینه کنم میشه 8  میلیون و هشتصد تازه امروز چون تو تاریکی راه افتادم مامانمم بنده خدا همرام اومد و کل روز همراه با من مدرسه بود 

نمیشه اینطوری ادامه داد 

بخاطر نتایج کنکور معلقم 

اگه قبول بشم مسیر تا حدی تغییر میکنه و اگه نشم همینو باید ادامه بدم در نتیجه باید خونه بگیرم چون سرویس واس این مسیر نیس 

در واقع هیچکس نیس که از مرکز استان بره این روستا واس تدریس 

خدا از این مثلا دوست ما نگذره که ما رو به همچین روزی انداخت 

نه فقط من 

بلکه خودشم تو دردسر افتاد 

امروز کلا باهاش راه نیومدم و سعی کردم دور بشم 

مامانمم از هیچ تلاشی فروگذار نکرد و احتمالا متوجه شده اونم 

به اندازه کافی باهوش هست 

یه ارزشیابی آغازینم گرفتم 

کلا ۱۵ تا دانش آموز بودن فک میکنم دو نفرم غایب بودن حالا ببینم کدوم کلاس میرن 

از این ۱۵ تا فقط ۱ نفر املاش بدون غلط بود 

۱۴ نفر بعدی فقط دو سه تا کلمه شون یا حتی کمتر درست بودن 

و این افتضاحه 

در نتیجه از فردا میبندمشون به مشق 

چشماتو روی جزئیات رفتار آدما نبند که همه چی رو بهت میگن

دلم میخواست یه پستی رو  ری پست کنم (نمیدونم کلمه درستیه یا نه) ولی پیداش نکردم حوصله نداشتم بیشتر از اینم بگردم ، در مورد یکی از بچه های دانشگاه بود که اولین نفری بود که باهاش دوست شدم ولی خب اون موقع مجازی بود 

متاسفانه کسی که قدم اولو هم برداشت واس ارتباط من بودم 

بعد که حضوری شد فهمیدم اشتباه میکردم در موردش فازمون اصلا بهم نمیخوره بعد گفتم تو معمولا تنهایی یکم استاندارداتو بیار پایین، زیاد سخت میگیری و فلان 

سعی کردم ادامه بدم دیدم واقعا نمیشه واس همین دور شدم ازش 

تو بیشتر پروژه ها طبق مجازی با هم بودیم ولی از یه جایی به بعد دیدم واقعا قلبا حس خوبی به من نداره 

من احساس میکنم اون فک میکنه من خیلی پولدار و نانازی ام و امکانات زندگیم خیلی بیشتر از اونه و یه جور خلا ایجاد کرده واسش 

با اینکه من واقعا اهل بروز دادن نیستم حتی اگه بهترین لول چیزی رو داشته باشم یا با آدم خیلی لول بالایی در ارتباط باشم مثلا دوس پسرم باشه و فلان و ...کلا خیلی دلم نمیخواد راجع به این چیزا حرف بزنم 

یادمه یه بار یه کار فردی داشتیم قبل اومدن استاد بهش گفتم بنظرت درسته جواب درسن و درمونی نداد و رفت بیرون 

بعد که داشتم ارائه میدادم استاد گف غلطه یه لحظه نگاهم بهش افتاد حس کردم داره لذت میبره 

یا یه بار واس پروژه  گروهی مون قرار شد ۶ر کی واس قسمت مربوط به خودش ویدیو آماده کنه قرار شد اون لپتاپ بیاره من چند بار تاکید کردم که حتما چک کن ویدیو باز شه تو لپتاپت 

سر کلاس وقتی ارائه م تموم شد و گفتم ویدیو رو ببینیم گف باز نمیشه 

خیلیم واس پیدا کردن و ادیت کردنش زحمت کشیدم چون یه جاهاییش سانسور لازم داشت 

ولی خب دست سرنوشت این بود که محل خدمتمون یکی باشه 

روز سازماندهی بازم چشممو رو همه این چیزا بستم و گفتم فراموش کن 

گف میای بت هم بریم فلان جا 

امتیازامونم تقریبا مساوی بود اون چند صدم از من بیشتر بود 

هی ازش میمرسیدم خب کدوم نزدیکه تو خونه خواهرت تو یکی از این روستاهاس قطعا با منطقه آشنایی هی هیچی نگف 

هی خودشو زد به گیجی 

آخرشم گفت بریم فلان جا 

با اینکه چند تا انتخاب دیگه م داشتیم و نزدیکتر بودن و با امتیاز کمتر از ما اونجاهارو انتخاب کردن ولی من جرئت نکردم به خونواده م بگم چون احتمالا میگن خاکبرسرت 

خلاصه گفتم باشه نمیدونستم دورترین روستای ممکنه 

چند روز پیش رفتیم و من بیشتر مایل بودم رفت و آمد کنم ولی اون گف خونه بگیریم 

منم تا حالا از خونه جدا نشدم با اینکه خیلی واسم سخت بود گفتم باشه 

کلیییی سر این خونه پیدا کردن عذاب کشیدیم تا بالاخره پیدا شد 

بهرحال تو روستا خونه واس اجاره یا نیس یا خیلی کمیابه 

حالا بعد کلی کش و قوس فراوان که تصمیم گرفتیم امروز زنگ زده میگه حالا بذار هفته اولو رفت و آمد کنیم 

خودش میره خونه خواهرش که نزدیکه همون روستاس 

منم از خونه تا اونجا حدود یک ساعت و بیست دقیقه فاصله دارم

این پاداش مصمم نبودنم و فراموش کردن جزئیاته 

بعد گاهی به خودم انتقاد میکنم که سخت میگیری واس همین تنهایی 

خب تنها بودن از ارتباط با همچین آدمی هزاربار بهتره 

باور کنین قلب آدم هیچوقت دروغ نمیگه 

بماند که تو این تلفنی هماهنگ کردنا و حرف زدنا چند بارم بهم تیکه انداخته ولی من هیچی نگفتم 

حتی یادمم نمیاد دقیقا از چه لفظ و کلماتی استفاده کرد فقط یادمه یه انرژی منفی سنگینی رو قلبم انداخت 

اینجا نوشتم که یادم نره و مث احمقا باز رفتار نکنم 

الان دیگه قطعا رفت و آمد میکنم و واسم مهم نیس مسافت چقدره 

امیدوارم جور شه و حداقل بیام یه روستای نزدیکتر 

بعدا نوشت: الان که دارم بهش فک میکنم احتمالا بخاطر نزدیکی خواهرش به اون روستا و خالی نبودن بقیه روستاهای نزدیک اونو انتخاب کرد منم گفتم باشه

واقعا واس خودم و حماقتم متاسفم