واقعا متاسفم واس خودم که وقتی میبینمش دلم هلوپی میریزه
باورم نمیشه تو این وضعیت احساساتم زنده س
تجربه من میگه که فاصله متاسفانه همیشه جذابه
یعنی ممکنه تو از دور خیلی خیلی از یه نفر خوشت بیاد ولی وقتی بهش نزدیک میشی میبینی حتی اگه به اون خوبی هم باشه واس تو مناسب نیس
ولی وقتی از همون دور همچنان به نظاره بپردازی این احساس همچنان قوی تر میشه و اگه هیچوقت ارتباط شکل نگیره تاثیر بدی رو روح و روان آدم میذاره
واس همین دلم میخواد ارتباطی بین ما شکل بگیره
یا اگه قرار نیس شکل بگیره من دیگه ناظر نباشم
واس همین میگم کاش کلا نبینمش ولی زورم نمیرسه و تازه دست من نیس
ای کاش اونم مثل من فکر میکرد
البته اگه اون احساسی که من دارمو نداشته باشه خب نداره دیگه
نمیشه که به زور بگی از من خوشت بیاد
ولی ای کاش خوشش میومد
چند وقت پیش با یکی داشتم حرف میزدم میگف وقتی اینجوریه یعنی ازت خوشش نمیاد
میخواستم بگم ما تو دانشگاه نیستیم که داداش
هر دومون تو یه محیط به شدت بسته و البته ببخشید بی فرهنگیم
شاید میترسه
این آدمایی که من میشناسم از کاه کوه میسازن
هر کی از اینا دور باشه به خدا نزدیکه
همان گونه که به جاده ی پیش رو خیره شده بود و هرازگاهی پلک می زد، به این فکر می کرد آیا می تواند رشته ای پیدا کند تا او را به زندگی پیوند دهد؟
گاهی از اینکه با وجود شرایطی که داشت به دنبال رشته ای برای پیوند به زندگی بود خنده اش میگرفت، وقتی به تصمیم هایی که گرفته بود و باعث شده بود به این وضع دچار شود تعجب میکرد
این موضوع او را بیشتر می ترساند
بیشتر از همیشه
از تصمیم های جدید
می دانست که با وجود سنجیدن همه ی شرایط نمیتوان تصمیمی گرفت که تمام جنبه هایش مثبت باشد چون شرایط همیشه در حال تغییر بود، می دانست که هرگز نمیتوان به تصمیم ها اعتماد کرد چون قرار نبود چرخ زندگی برای او همانگونه بچرخد که برای دیگران.
گاهی به این شک میکرد که تکیه بر قلب میتواند تضمین کننده روشنی مسیر پیش رو باشد
به رمان هایی فکر میکرد که بارها آن هارا خوانده بود
به آنا کارنینا که چگونه به امید عشقی که گمان میکرد همه زندگی اش را روشن خواهد کرد همه چیز را از دست داد، حتی جانش را
به ادموند دانتس که با وجود شرافت و بزرگی و تلاشش برای زندگی چگونه گرفتار شد و تمام زندگی اش تحت تاثیر اتفاقی قرار گرفت که نقشی در آن نداشت
به ناتوانی انسان
به ضعف انسان
به زبونی انسان
فکر میکرد
و رشته افکارش پاره شد
و پلک زد
و دید که به مقصد رسیده است
این متن رو مینویسم تا اونو برای یک روان شناس یا روان پزشک بفرستم تا ببینه من واقعا روانی هستم یا فکر میکنم روانی شدم؟
سلام، من احساس میکنم در هیچ مقطعی از زندگی تصمیم درستی نگرفتم و تمام تصمیمات گذشته روی آینده هم تاثیر میذاره و حالا وارد یک مسیر بی برگشت شدم و نمیتونم از این مسیر وحشتناک و ترسناک خارج بشم
انگار برای خروج از این جاده تاریک فقط یک راه هست ، همه چیز رو از دست بدم ، همه تلاش ها و حسرت ها و انگیزه هارو نادیده بگیرم
وقتی ۱۸ ساله م بود تمام رویای زندگیم و تمام آنچه از زندگی میخواستم این بود که وارد دانشکده پزشکی بشم و فکر میکردم اونجا حتما با آدم مناسب آشنا میشم و ازدواج میکنم و خودم هم یک پزشک خواهم بود و خوش و خرم به زندگی ادامه میدم
اما نشد، بعد از چند بار تلاش شکست خوردم و سال آخری که کنکور دادم و رتبه ها اومد وارد رشته و دانشگاهی شدم که از اون متنفر بودم، چرا؟ صرفا بخاطر اینکه در دوران دانشجویی حقوق داشت و به این دلیل که همه میگفتن پرستاری برای خانم ها سخته و مامایی هم رشته به درد نخوریه
این اولین تصمیم اشتباهم بود
حقوق دانشجویی هم بسیار کم بود و بخش زیادی از اون بابت خدمات دانشگاه مثل غذا و سایر موارد کسر میشد
اما یکسال و نیم مانده به فارغ التحصیلی با کسی آشنا شدم که دانشجوی دندانپزشکی بود
حرف زدن با اون جرقه ای رو در من روشن کرد که چرا دوباره کنکور ندم
و این تصمیم اشتباه دومم بود
شروع کردم به درس خوندن و تمام پول و هزینه و وقتم رو صرف کنکور کردم
همراه دانشگاه خوندن هم کار بسیار سختی بود ولی انجامش دادم
چون اون جرقه در من روشن بود و من آینده روشنم رو تو تلاش کردن برای این موضوع می دیدم
...........
چند ماه گذشت و من منتظر نتایج کنکور بودم درحالیکه باید به عنوان معلم هم برای رفتن به مدرسه آماده میشدم
نتایج اومد و باز هم محدودیت ها مانع از تصمیم گیری آزادم شد
خانواده م اجازه انتخاب شهر دیگری رو به من ندادند ، هم به دلیل مسائل اجتماعی و هم مالی
این تصمیم اشتباه سومم بود که به حرفشون گوش کردم
بنابراین من شهرای حتی نزدیک رو هم از انتخابام حذف کردم
بعد پدرم اجازه انتخاب دندانپزشکی هم بهم نداد
اینم تصمیم اشتباه چهارمم بود که تو تصمیم گیریم دخالتش دادم
تو شهر خودم هم احتمال قبولی پردیس و تعهدی رو داشتم
اشتباه پنجمم این بود که مشاور درستی برای انتخاب رشته انتخاب نکردم و همه منو بابت پردیس قبول شدن ناامید کردن، در حالیکه الان با بررسی رتبه ها متوجه شدم که میشد
بعلاوه هزینه بالای ترمای آخر هم منو نگران میکرد که نکنه خیلی زیاد باشه و نتونم از عهده ش بربیام
از اونجایی که هدفم موندن به عنوان معلم و همزمان دانشجو بودن بودن زیاد روی رفتن به شهر دیگه تاکید نکردم
بنابراین تعهدی انتخاب شد
سه ماهه که هیچ سازمانی و هیچ آدمی همکاری نمیکنه و من نمیتونم دیگه به معلمی ادامه بدم
حالا باید تعهدمو بخرم که بتونم پزشکی تعهدی بخونم
چرا تعهدی انتخاب کردم؟ برای اینکه تو شهر خودم بمونم
چرا تو شهر خودم بمونم؟ برای اینکه بتونم به معلمی ادامه بدم
و حالا احساس میکنم کاملا باختم
و هیچ راهی وجود نداره
مگر اینکه همه چیزو نادیده بگیرم
حالا میفهمین چرا سه ماهه حالم بده؟
وقتی میشنوم کسی با رتبه من پردیس شهر خودم داره درس میخونه یا حتی شهر دیگه
یا روزانه یه شهر دیگه
دلم میخواد یه چاقو بردارم و فرو کنم تو قلبم و این گرداب ذهنی تو اقیانوس تاریک مغزم برای همیشه خاموش بشه و از بین بره
مرسی از اونایی که نظر دادن
که ۱۰۰ در ۱۰۰ گفتن چتو دو طرفه پاک نکن
پاک نکردم
یه طرفه م پاک نکردم ولی یکم بیشتر بگذره
برم اون پایین مایینای تلگرام
دو طرفه پاک میکنم
شماره شو پاک کردم
اکانتای خودمم لست سین کردم که نه خودم ببینم نه اون (اگه به احتمال یک درصد چک کنه)
از دیشب تا همین الان فقط یه بار چک کردم که دیدم آنلاین نشده پشیمون شدم
احتمالا کلا تو فاز من نیس
پس منم نخواهم بود
از اینکه همش آدما گولم میزنن بدم میاد
یعنی گولم نمیزنن دروغ میگن
نقش بازی میکنن
من از آدمی که نخواد بهم کمک کنه بدم نمیاد، ولی از آدمی که ادای آدم خوبارو دربیاره و ادعای کمک کنه و بزنه زیرش با یه ادبیات دیگه بعد فک کنه من احمقم بدم میاد
از آدمایی که فک کنن من سکوت میکنم پس حتما احمقم و چیزی نمیفهمم بدم میاد
ولی من صرفا خیلی آدم خودداری ام ، احترام از خودم بزرگتر و باسابقه ترو نگه می دارم ولی امروز دیکه نتونستم تحمل کنم و همه چیز از کنترلم خارج شد
و خیلی دعوای اساسی ای کردم
از اینکه از رفتارم سو استفاده بشه بدم میاد
از خوب بودنم سو استفاده بشه بدم میاد
از نگفتن مشکلات و چالش ها سو استفاده بشه بدم میاد
میدونی
حرف نزنی و اعتراض نکنی فک میکنن نمیفهمی
اصولا من آدمی نیستم زیاد حرف دیگران واسم مهم باشه
ولی اگه فک کنن احمقم بدم میاد
از مهربونی و صبرم سو استفاده کنن بدم میاد
و خیلی خیلی خوشحالم که دعوا و داد و بیداد کردم
از خودم راضی ام
انگار تبدیل به یک قهرمان شدم واس خودم