هر چقدر بیشتر بزرگ میشم (از لحاظ سنی )بیشتر به این نتیجه میرسم چقدر خانوادمو دوس دارم، نه دوسشون ندارم عاشقشون هستم حتی با وجود اینکه وقتی یکی اشتباه میکنه هممون تو دردسر میفتیم مشابه وضعیت الان
ولی من نمیتونم کلمه ای به جز عشق برای احساسی که نسبت بهشون دارم به کار ببرم
من میفهمم وقتی پدرم سعی میکنه با کمک بهم تو پیدا کردن چیزهای خیلی ساده بگه بهم فکر میکنه، دوس داره به بهبود کیفیت زندگیم کمک کنه با وجود اینکه شرایط و اوضاع مالی خیلی سخته
وقتی مامانم بغض داره میفهمم برای همین نمیتونم تمرکز کنم به یه بهونه ای که فلان چیزو لازم دارم بهش میگم بریم بیرون و باهاش قدم میزنم تا یکم فکرش رها بشه ، تا یکم دلش آروم بگیره
وقتی برادرم از اوضاع گلایه میکنه باهاش شوخی میکنم تا یکم بخنده ، سوتیای دوران دانشجوییش رو یادش میارم تا همه بخندن
ولی خودم شبا گریه م میگیره
الان که دارم مینویسم نمیتونم جلوی خودمو بگیرم تا اشک نریزم
کاش کارای بیشتری از دستم برمیومد تا همه چی رو بهتر کنم
ولی فقط میتونم دعا کنم و مطمئنم خدا همه چیزو میبینه و دعاهای منم میشنوه و حواسش بهمون هست
به همه ی ما هست
از اینکه حتی یک نفر از اطرافیانمون بهمون کمکی نکرد دلم میشکنه اما همش به خودم میگم این موضوع نباید باعث بشه من آدم سنگدلی بشم
نباید کاری کنه تا منم دیگه نخوام به کسی کمک کنم
ولی گذر پوست به دباغ خونه میفته
هر وقت باید برم دانشگاه و دخترایی رو ببینم که هیچ دغدغه ای جز ازدواج کردن یا اونایی که متاهلن جز اداره خونه شون ندارن دلم واس خودم میسوزه، حقیقتش اوضاع همیشه واس منم خشن بوده
هیچوقت نتونستم مثل اونا باشم شاید، شاید که نه حتما اونا هم مشکلاتی دارن ولی بنظر نمیرسه اونقدر سخت باشه که نتونن به امور روزمره شون برسن
به مهمونی رفتن
به آرایشگاه رفتن
به نشون دادن خریدای جدید
به ذوق کردن از تغییرات جدید
به دوست پسرای جدید
حقیقتا قبلا این وایبو از اینستا میگرفتم الان به دانشگاهم منتقل شده
اینستارو حذف کردم دانشگاهو چیکار کنم
البته که مشکل از منه ، تمام چیزهایی که سالها ازشون گذشتم حالا داره سرریز میشه به بیرون و حالمو بد میکنه
در طول روز وقت ندارم به اینا فکر کنم اما بعضی شبا که یکم دیرتر از حد معمول کارم طول میکشه ساعت خوابم بهم میخوره و این فکرا بهم هجوم میارن
فک کنم بازم باید به یک فیلم رمانتیک جدید پناه ببرم
بعدا نوشت: چرا نوشتم پر روی آب؟ :/ از لحاظ فیزیکی پر نمیتونه روی آب شناور باشه چون وقتی خیس شه میره زیر آب و میشه غوطه ور
باید مینوشتم در هوا
شما همون در هوا در نظر بگیرین :)
حقیقتش خودم وبلاگ یا پیج یا آدمایی که همش ناله سر میدن و فغان میکشن دنبال نمیکنم ولی جدا خودم از وضعیتی که باهاش درگیرم خسته شدم
واقعا احساس میکنم دیگه توان ادامه دادن ندارم از طرفی فک میکنم با ول کردن نه تنها تلاش های قبلیم به فنا میره بلکه دیگه نباید انتظار تغییر جدی تو زندگیم داشته باشم و این منو میترسونه من از اینکه تو این وضعیت بمونم، این رشته رو ادامه بدم، تو این شغل مشغول به کار بشم میترسم، چون زندگی کردن برام خیلی سخت میشه
نمیتونم خودمو اینجوری تصور کنم، نمیتونم بذارم اینجوری زندگیم ادامه پیدا کنه
پس حق من از زندگی چی میشه؟ پس چجوری به چیزایی که دوس دارم برسم؟ چیزایی که دوس دارم بخرم؟ جاهایی که دوس دارم برم؟
اگه الان وا بدم بعدش چیکار کنم؟ بعدش دیگه هیچی عوض نمیشه
فقط خدا
فقط خودم تنهای تنها
میدونیم چه خبره
خدایا خواهش میکنم کمکم کن
من نمیتونم بدون کمک تو، بدون تو ادامه بدم
خدایا ولم نکن
دستمو بگیر
کمکم کن این راهو تموم کنم
میدونم پایان هر راهی با شروع مسیر دیگه ای همراهه ولی من اگه اینو تموم نکنم تو یه کوچه بن بست گیر میکنم
خواهش میکنم کمکم کن خوب تمومش کنم
صدای منو از دانشگاه می شنوید، باورم نمیشه ۸ ترمه دارم دروس تکراری میخونم، الانم از سلف میاییم و کل پنجره ها و در ها باز بود چون بوی گند وایتکسی که سرویس های خوابگاهو باهاش شسته بودن همه جارو برداشته بود و ناهاری داشتیم که بعید میدونم کسی که کامل همچین ناهاری رو میل کرده باشه تا فردا سالم بمونه
یکی از دوستان نامزده کرده و قراره بعد از دانشگاه با آقاشون برن کفش بگیره که این دوست ما جوراب نپوشیده بود رفت جوراب گرفت و اومد الان یه نیم ساعت، یک ساعتی هست که سر قیمت جوراب مباحثه س
از اونور یکی از دوستان همراه با اظهار نظر درباره ی قیمت جوراب داره فیلم راهبه رو میبینه
و یکی دیگه از دوستان خبر داد که جلسه اول آزمون رانندگی قبول شد
خوشا بحالش من هنوز نرفتم امتحان بدم و دقیقا یکسال از زمانی که باید امتحان می دادم گذشته نرفتم چون تقریبا مطمئنم رد میشم
واس همین قرار شد این تابستون پیگیر بشم و خواهم شد
راستی گفتم برنامه م اون روز به فنا رفت؟ آره روز بعدشم همینطور
یه سری درس از برنامه دیروزم مونده که امروز اگه دانشگاه رمقی برام بذاره شب انجام میدم
واس اینکه به یکی پیام بدم متاسفانه باید برم اینستا و وقتی میرم اینستا معمولا طبق عادت پیج چند نفرو چک میکنم
یکیشون خیلی باحاله
وایب تیموتی شالامه رو بهم میده تو call me by your name
از این پسرایی که هیچوقت هیچ دغدغه ای جز شناخت خودشون ندارن
معمولا والدینشون از قشر تحصیل کرده جامعه ن و همیشه همه ی امکانات مادی و اگه خوش شانس باشن (که پسر قصه ی ما خوش شانسم هست) همه امکانات معنوی هم براشون فراهمه
درونگراس ولی عاشق اظهار نظر تو همه مسائله بخصوص مسائلی که خیلی پیچیده ن و معمولا موضع خودشو تو این مسائل بیان میکنه
عاشق کتابه و اینطور که فهمیدم بیشتر کتابای اجتماعی و روان شناسی احتمالا دوس داشته باشه
عکساشم دقیقا همه ی این توصیفاتو تایید میکنن
کاش حداقل یکبار تو زندگیم فرصتی درست و حسابی برای مصاحبت با آدمایی که ازشون خوشم میاد پیدا میکردم
خیلی ناعادلانه س که هیچوقت قرار نیست هیچکدومو ببینم یا بشناسم
کم پیش میاد بیخوابی بزنه به سرم ولی امشب پیش اومده و میدونم این باعث میشه برنامه ی فردام به فنا بره ولی خوابم نمیبره و گفتم سری به اینجا بزنم که استاتوسی از واتساپ (یا به قول دوستان واتسپ) اومد رفتم دیدم باز مربی باشگاهی که کلا سه چهار سال پیش یکی دو هفته رفتم باشگاهی که کار میکرد استوری گذاشته و حقیقتش باز نکردم چون قطعا راجع به تاریخ و ساعت برگزاری کلاسای زومبا، ایبروبیک و ایناس
نمیدونم چرا شمارشو نگه داشتم؟!
که طبق عادتم یه دوری هم بین مخاطبین زدم و چشمم خورد به یکی که گفتم بیام اینجا و در موردش بنویسم
یه کتابخونه هست که من امسال و تقریبا سالهای گذشته به طور ثابت از اونجا کتاب میگیرم البته منظورم کتابفروشیه و خرید کتاب نه کتابخونه و به امانت گرفتن کتاب و همه ی کتاباشم درسیه صاحبش مسیحیه و تقریبا هر بار که رفتم اونجا طی این چند سال تمام فروشنده هاشم مسیحی بودن و هستن
اولینی که یادم میاد خیلی پسر خوبی بود واقعا ...خیلی خیلی مهربون بود و همیشه سعی میکرد بهم کمک کنه ولی من متاسفانه نه تنها هیچوقت باهاش مهربون نبودم بلکه خیلیم بد بودم نه بخاطر اینکه مسیحیه ها نههه نمیدونم چرا؟ ولی اصلا حواسم انقد مهربونه انگار نمیدیدم البته که نمیدونم منظور خاصی داشت یا نه ولی من نباید در کل انقد بد برخورد میکنم شایدم خودم فک میکنم بد بوده برخوردم چون به اندازه ی اون ملاطفت به خرج نمیدادم ، قدش بلند بود، موهای مشکی و لاغر اندام البته خییلی هم قد بلند نبود ولی چون لاغر بود قدبلندتر بنظر میرسید فقط همین یادمه از چهره ش چیز زیادی یادم نیس و متاسفانه بعد از آخرین بار که تقریبا اواخر بهمن پارسال بود دیگه اونجا ندیدمش همیشه وقتی میرم آرزو میکنم ای کاش اونجا باشه تا خوب رفتار کنم و اون من مزخرف رو یادش بره البته بعید میدونم منو حتی یادش باشه ولی من یادمه
دومین فروشنده هم پسری با قد متوسط، موهای خرمایی و عینکیه چیز زیادی ازش یادم نیس چون کم دیدمش
اما کسی که تو مخاطبین گوشیمه رو خوب یادمهچون بییینهایتتت پسر زیباییه ، مطمئنم اگه استعداد بازیگری داشت خیلی معروف میشد چون واقعا در حد هنرپیشه های درجه اول زیباست
موهاش روشنه نه خیلی روشن شاید زیتونی تیره نمیدونم، پوستش سفیده و چشماش آبیه ، آبی روشن نیست خیلی خیلی آبی خاصیه مث رنگ آبی اقیانوس تو هوای تاریک
البته که من اقیانوس تو هوای تاریک ندیدم تو هوای روشنم ندیدم ولی بهترین توصیفی بود که به ذهنم رسید
بعلاوه تمام اجزای صورتش بی نقصه
قدشم متوسطه
از قضا من یه روز تو دانشگاه یه پروژه ای برام پیش اومد که باید از یه مسیحی کمک میگرفتم
البته پروژه اجباری نبود ولی چون میدونستم حوصله امتحان ندارم بدم نیومد پیگیر شم و اولین جایی هم که به ذهنم رسید برای پرسش کتابخونه بود هر چند وقتی داشتم میرفتم آرزو میکردم ای کاش یکی دیگه از فروشنده ها اونجا باشه و اون چشم نواز اونجا نباشه ولی متاسفانه بود و از خودش پرسیدم سوالمو پرسیدم اونم گفت باید پرس و جو کنم و ....شماره مو گرفت که زنگ بزنه
روز ها گذشت و خبری نشد
یه روز که میخواستم با یکی از همکلاسیا برم کلیسا تصمیم گرفتم سری هم به اونجا بزنم چون خیلی از هم دور نیستن
بعد از رفتن به کلیسا همکلاسیمو پیچوندم و رفتم اونجا
دیدم خودش اونجاست نمیدونستم منو یادش هست یا نه برای همین اولین سوالی که پرسیدم بود که منو یادش هست یا نه و گفت آره و نمیدونم یه چیزایی گف که باید از فلان جا بپرسم و در دسترس نیست خیلی جملاتش یادم نیست بعدم دوباره شماره مو گرفت ..(اونجا بود که فهمیدم شماره مم انداخته سطل آشغال) و گفت میفرستم
منم تشکر کردم و اومدم بیرون
حقیقتش هیییچ امیدی نداشتم بفرسته ولی یه روشنایی به کوچیکی روشنایی شمع تو یه جنگل تو دلم روشن بود (معمولا در همه ی موارد اینطوره و فکر میکنم همه ی آدما همینطورن)
زمان پروژه م داشت تموم شد و من تقریبا دیگه مطمئن شده بودم و تصمیم گرفته بودم همون فیلمی که از کلیسا گرفتیم تحویل بدیم تمام
که یه روز دیدم پیام داد و همه ی اون چیزایی که پرسیده بودم تو یه پیام خلاصه کرده بود و آخر پیام هم نوشته بود که ببخشید اگه کمه و فلان
منم خیلی تشکر کردم و اینکه نه بابا کم نیست و خیلیم خوبه و...ولی در حقیقت اصلا چیزی نبود که انتظار داشتم
با خودم میگفتم ای کاش اصلا برای بار دوم نمیرفتم کتابخونه و ای کاش اون وقتی من برای بار دوم از کتابخونه اومدم بیرون بازم شماره مو مینداخت آشغال ...
نمیدونم شاید حس میکرد همش دنبال یه بهونه بودم که مثلا شماره شو داشته باشم یااا چنین افکاری ولی واقعا من خودمو در حدی نمی دیدم و نمی بینم که توجه چنین پسری رو به خودم جلب کنم
کمِ کم باید با یه دختری مثل ....( نمیدونم زیباترین هنرپیشه زنی که تو ذهنتونه تصور کنین) قرار بذاره
و یه چیز دیگه م هست
من اصلا آدم باهوشی نیستم خیلی باید تلاش کنم تا یه درسی رو بفهمم یا یه کاری رو خوب انجام بدم اما نمیدونم
فکر میکنم بیشتر از حد نرمال میتونم احساسات آدما رو تشخیص بدم چون ناخودآکاه خیلی به رفتارشون دقت میکنم و به واکنش هاشون
نمیدونم چرا حس میکنم ممکنه به پسرا علاقمند باشه البته فقط یه احساس چرت و پرته شاید
حتما همینطوره
ولی با همه ی اینا
هرگز چیزی از زیباییش کم نمیکنه
چرا شماره شو سیو کردم؟واقعا نمیدونم
شاید فقط بخاطر اینکه نمیتونستم سیو نکنم
راستی
دیگه هیچوقت به اون کتابخونه نرفتم
خب اولین روز از آخرین ماه سال روز استراحتم بود
حتی نوشتن از روز استراحت هم لذت بخشه چه برسه به زندگی کردنش
و تفریح بی خرج بی نهایت لذت بخش روزهای استراحت من چیه؟ آفرین
فیلم دیدن
در روزگاران قدیم که دایره ی ارتباطم وسیع بود شخصی بهم گفت تو زندگی نمیکنی چون تفریحتم چرته ولی نمیدونست که من پول ندارم برم بیرون و خوش بگذرانم لذا جوابش رو ندادم
خب داشتم میگفتم من اصولا فیلم هندی نمیبینم چون فیلم هندیه ولی اینی که امروز دیدم خیلییییی قشنگ بود
و باید بگم اصلا اهل گریه کردن نیستم وقتی فیلمای احساسی میبینم ولی این اشکمو درآورد لعنتیا خیلی طبیعی بازی میکنن
داستان فیلم البته یکم فانتزی طور هم بود ولی مهم نیست واسم چون کلا دوس داشتم فیلمو
یه چیز خیلی خیلی قشنگم یاد گرفتم
یکی از دیالوگا بود
اگه قلبت قبول کنه خوبه
اگه قبول نکنه خیلی خوبه چونکه این خواست خداست
اگه نفهمیدی دوباره از اول بخونش
چند تا چیز جالبم فهمیدم
اینکه مثلا برگ درخت موز غذاست :/
خیلی کلمات انگلیسی مثل اینکه استفاده میکنن البته مستعمره انگلیس بوده ولی مگه قدیما فارسی نبود زبانشون؟ حالا مهم نیس وقت واس به دست آوردن این اطلاعات به درد نخور زیاده
پولداراشونم جاهایی زندگی میکنن که خیلی بافتش شبیه انگلستانه حتما محله ی انگلیسیا بوده ..ها ها مث محله چینیا تو انگلیس
یادمه یه معلم داشتیم میگفت دخترم تو هند داره پزشکی میخونه
خب چه ربطی به موضوع داشت؟ هیچی
هیچی سیناپس هند تو مغزم اینم به یادم آورد
فردا دوباره روزهای درس خوندن شروع میشه و از همه بدتر اینکه یکی از استادا این هفته غیبت گذاشته واس همه
میریم کلاس تشکیل نمیشه نمیریم غیبت میذارن
یکی نیس بگه خدا ازت نگذره استاد پ
من این غیبتارو واس بعد عید نیاز دارم بفهم
سوال همیشگی! کی من از این دانشگاه خلاص میشم واییییییییییی
راستی عنوان اسم فیلمه س
بعدا نوشت:یه لحظه اومدم یه چیزی اضافه کنم دیدم چقد غلط املایی دارم چراااا؟ تو یادداشتای قبلی هم سر به فلک میکشه من اینجوری نبودم:/ پیر شدم
آره ساعت مطالعه ی ایده آلم رو پیدا کردم بیشتر از این ساعت بخونم روزهای بعدش قالب تهی میکنم
خوبه که در این موردم خودمو تا حدی شناختم