وقتی به مامانم و فداکاریایی که واسم کرده فک میکنم ، واقعا واقعا یه حسی پیدا میکنم انگار قلبم واقعا ذوب میشه
وقتی به سختیایی که بخاطر ما متحمل شده فک میکنم قلبم میشکنه، نمیدونم شاید بخش بزرگی از چیزایی که دلم میخواد تو زندگیم به دست بیارم بخاطر اینه که هر چی مامانم میخواد واسش فراهم کنم، یا حداقل با خوب بودن خودم ، با بهتر شدنم تو هر زمینه ای این حسو بهش منتقل کنم که این همه زحمتی که کشیدی بیخود نبود، به هدر نرفت
ای کاش بتونم، بتونم با به دست آوردن موفقیتی که دارم واس رسیدن بهش تلاش میکنم خوشحالش کنم
مامان، میدونم هیچوقت این متنو نمیخونی ولی میخوام بدونی خیلی برام بارزشی، تو باعث میشی من بخوام بهتر باشم، بیشتر تلاش کنم
خیلی دوسِت دارم
چند وقتی بود که دلم میخواست دوباره وبلاگی باشه که بنویسم
تا اینکه همین چند ساعت پیش لئوی عزیز گف که وبلاگ داشته باشم بهتره و همین کافی بود تا به افکارم جامه ی عمل بپوشونم و دوباره برگردم
سلااااام
احتمالا منو نمیشناسین ، بله یه مدت نه چندان طولانی اینجا می نوشتم و بعد وبلاگمو پاک کردم عادت بدیه ولی نمیتونم ترکش کنم ، یهو تصمیم میگیرم رها کنم و تمام و البته بعدش پشیمون میشم معمولا ولی دیگه دیره :)
خلاصه برگشتم و با وجود مشغله های زیاد احتمالا از درگیری هایی که دارم اینجا می نویسم
ممنون که خوندی دوست من :)